به عشق شرقی ترین آفتاب شرق ایران: ماجرای سفر ۲۰ ساعته که هفت شبانه روز طول کشید

فاطمه سادات محمدی
آستان بهارستان؛ هرسال هر اتفاقی که بیفتد و با هر سختی که باشد باید به زیارت امام رضا(ع) برویم و انگار برای ما این امر از واجبات شده اما این سفر همیشه هم راحت نبوده است.
سال 74-75 بود که با ماشین شخصی رهسپار سفر به مشهد شدیم؛ آن زمان بیشتر ماشین ها پیکان بود؛ پراید، دوو، پژو، پیکان پژویی، رنو هم در جاده زیاد بود.
ماشین ما چند سالی بود که کار کرده بود و روزی که خواستیم برویم بابا تا ظهر در مکانیکی بود ما هم منتظر بودیم و به اصطلاح همه بارو بندیلمان را بسته بودیم؛ وقتی آمد تعویض روغن موتور، فیلتر هوا، فیلتر روغن، روغن ترمز و آب باطری و تنظیم باد چرخ های ماشین را انجام داده بود و مکانیک گفته بود که به هیچ مشکلی برنمی خورید.
تا توانستیم در ماشین اسباب و اثاثیه گذاشتیم آنقدر که خودمان به سختی جا شدیم؛ پتو، بالشت، ملحفه، لباس، کلمند آب، فلاسک چای، میوه، آجیل، غذا، گاز دستی، یخچال کاچویی، ظرف، برنج، گوشت، پیازداغ و از این قبیل چیزها.
از همان ابتدا در جاده قم – تهران دو مرتبه تا رسیدن به تهران ماشین جوش آورد و در گرمای مردادماه کلمند آب را رویش خالی می کردیم تا خنک شود.
بابا گفت: جاده قم – تهران گرم است؛ اینجا را بگذرانیم خوب می شود اما این کار ادامه داشت و ما هر کجا یخ فروشی می دیدیم توقف می کردیم و یخ می خریدیم در کلمند می انداختیم تا موقع نیاز از آن استفاده کنیم.
گفتتند نمی شود از جاده قدیم برویم آن جا گرم است و ماشین کشش ندارد، از جاده شمال رفتیم به استان البرز که رسیدیم یک سربالایی با شیب تند بود که هر کاری کردیم ماشین بالا نرفت شاید 17- 18 ماشین پشت ماشین ما مانده بود از مردمی که آن اطراف بودند پرسیدم می شه ما از خیابان یا مسیر دیگری برویم گفتند نه فقط همین یک راه را دارد.
چندین بار به عقب رفتیم و با سرعت بالا رفتیم اما ماشین بالا نمی رفت، من و خواهرم از ناراحتی و استرس، داشتیم انگشتان مان را می کندیم، بابا هم سرخ شده بود یک نگاه به عقب که تونلی از ماشین ها را پشت سرمان راه انداخته بودیم و یک نگاه به جلو می کردیم برخی هم دراین موقعیت مدام بوق می زدند اما خیلی ها هم آرام و صبور بودند.
کاری نمی شد کرد آنقدر دعا و نذر و نیاز کردیم تا بالاخره ماشین بالا رفت برق خوشحالی در چشمان همه ما افتاده بود.
ما مجبور بودیم با هر بار جوش آمدن ماشین در آن گرمای تابستان مدتی توقف کنیم هر بار دل خوش می کردیم که با رفتن به مسیر شمال کشور هوا خوب شده و دیگر به راحتی به مسیر ادامه خواهیم داد اما دوباره روز از نو و روزی از نو.
به همین خاطر گفتیم شب ها حرکت کنیم که هوا خنک تر است اما آن پیکان خوش خاطره در تاریکی شب هم ما را کنار جاده نگه داشت! این بار درست حرکت نمی کرد، مجبور شدیم جای خطرناکی توقف کنیم؛ جایی که خیلی دیده نمی شدیم؛ هیچ کس در آن دل شب نبود جز خدای مهربان که یک نفر را به قول مامان انگار ازغیب برای ما رساند.
نمی دانستیم چکار کنیم بابا هر کاری به ذهنش می رسید انجام می داد اما ماشین حرکت نمی کرد.
یک نفر کنار ماشین ما نگه داشت و گفت: نیاز به کمک ندارید؟ گفتیم ماشین روشن نمی شود. او نگه داشت و گفت پروانه و حشرات از جلوی ماشین داخل شده و ماشین را تا حدی که کمی حرکت کند درست کرد.
راننده آن ماشین گفت: دنبال من بیایید شب را باید استراحت کنید و صبح ماشین را به مکانیکی نشان دهید ما به دنبالش رفتیم البته در دل تاریکی شب و پیچ و خم جاده خوفی در دل ما ایجاد شده بود مامان گفت: ما را کجا می برد؟ بابا گفت: من که خسته شدم هر کجا برود می روم.
رفتیم در مکانی خوابیدیم که جوی آب بزرگی داشت و درخت های یاس آن تا بالا رفته و دیواری را درست کرده بود ما صبح دیدیم که آن جا یک بوستان است و وسایل بازی و جایگاه پرندگان دارد؛ زیرا شب هیچی پیدا نبود مثل حالا نبود که این قدر زائرسرا و مسجد در راه باشد و بوستان ها روشن و آماده پذیرایی از زائران ثامن الحجج(ع) باشد.
صبح از کسانی که به ما کمک کردند خیلی تشکر کردیم؛ آن ها گفتند ما می خواستیم به شهرمان برویم شب هم می رسیدیم اما بخاطر شما که زائر امام رضا بودید شب را اینجا خوابیدیم (چون برای ما یک ساعتی معطل شدند و پس از آن هم راه خود را دور و ما را به بوستان رساندند).
به ساری که رسیدیم ماشین باید ساعتی در مکانیکی می ماند از شدت گرما و شرجی بودن هوا همه از حال وحس رفته بودیم و هر کس با وسیله ای باد خود را می زد؛ من به شدت حالم بد بود، صاحب مکانیکی گفت: این دختر خانوم خیلی حالش بد است و زنگ خانه ای که در نزدیکی مغازه اش بود را زد و گفت: این خانم گفته هرکس که مسافر امام هشتم(ع) بود و جایی را در این شهر نداشت و ماشینش خراب شد باید بیاوری به خانه من تا مدتی استراحت کنند و ماشینشان درست شود؛ بروید آنجا.
اما ما نرفتیم گفتیم مزاحم کسی نمی شویم؛ آن خانم آمد و تعارف کرد و گفت: باید بیایید، یک روفرشی زیر درخت ها انداخت و ما نشستیم انگار هوای داخل با بیرون 180 درجه فرق می کرد چون خانه بزرگ و با درختان زیاد و تنومند و گل و گیاه زیاد بود که هوا را خیلی مطلوب کرده بود؛ میوه های باغ را آورد و ما هم میوه و تنقلات بردیم و ساعتی نشستیم و رفتیم؛ هر بار یادش می کنم می گویم خدا خیر دنیا و آخرت به او بدهد.
چند ساعتی که از مکانیکی گذشتیم ماشین کاری کرد که ما مجبور شدیم یک شب دیگر را هم کنار خیابان بخوابیم، یک شب لاستیک پنچر شد و کنار مکانیکی سر جاده خوابیدیم که تا صبح صدای صوت ماشین هایی که با سرعت هوا را می شکافتند و از کنارمان می گذشتند و صدای بوق ممتد و تک تک ماشین ها بخصوص ماشین های سنگین چرتمان را پاره پاره می کرد و دیگه از شدت خستگی و درماندگی گریه مان گرفته بود.
آن شب هر چه دنبال هتل یا مسافرخانه گشتیم جایی را پیدا نکردیم حتی خانه معلم رفتیم و التماس کردیم اما گفتند جا نداریم پشت درب هتل ها و مسافرخانه ها نوشته بودند «اتاق خالی نداریم لطفا مراجعه نکنید» حدود دو ساعت ونیم دنبال جا گشتیم اما پیدا نکردیم.
خانه های شخصی جا داشتند اما مادرم می گفت من می ترسم به خانه ها برویم یک دلیل آن هم این بود که آن زمان کارت پول نبود و ما پول ها و حتی طلاهایمان از ترس سرقت همراهمان بود و آن شب هم در کنار موش های بزرگ و سیاه شمال کنار یک دریاچه که خیلی از مردم خوابیده بودند، خوابیدیم.
صبح زود راه افتادیم اما حالا یک عیب دیگر به ماشین اضافه شده بود و زود به زود بنزین تمام می کرد دست آخر هم ما را در جاده نگه داشت؛ ماشین ها به سرعت از کنار ما می گذشتند تا بالاخره یک نفر دلش به رحم آمد و ایستاد و به ما بنزین داد و ما هر کاری کردیم گفت هزینه آن را به خاطر امام رضا(ع) دریافت نمی کنم؛ انگار همه دست به دست هم دادند تا ما را به مشهد برسانند.
در پارک ملی باباامان بجنورد ظرف ها را در کنار آبخوری که حدود ۲۰ نفر در صف بودند شستیم و ماهی خریدیم، آن را پاک کردیم و آتش درست کردیم تا آن را سرخ کنیم همین که آماده شد زنبورها جمع شدند و شاید لقمه اول را در دهان گذاشتیم که یک زنبور به دست خواهرم زد و جدا نمی شد و صدای گریه اش بلند و رنگش زرد شد از آن جا به دکتر رفتیم و سپس به راهمان ادامه دادیم؛ این راه طولانی قم به مشهد تمام نمی شد.
به عوارضی مشهد که رسیدیم از شادی و شعف و خوشحالی می خواستیم پر بکشیم بالافاصله با دیدن گنبد نورانی امام هشتم(ع) مامان و بابا سلام دادند و گفتند یا امام رضا(ع) بالاخره ما رسیدیم و با هر سختی بود، آمدیم.
مامان پاهایش آنقدر ورم کرده بود که جای کش جوراب شاید یک سانت در پایش فرو رفته بود و مجبور بود دمپایی بپوشد.
شاید رکورد طولانی ترین رفتن به مشهد را ما شکستیم زیرا راه قم تا مشهد که شاید ۲۰ ساعت بیشتر زمان نمی برد برای ما هفت شبانه روز طول کشید بدون اینکه بخواهیم حتی یک شب را جایی بخوابیم ماشین هرجایی که می خواست ما را می خواباند.
خیلی خسته و درمانده شده بودیم اما وقتی به حرم امام رضا(ع) رفتیم و آن نورانیت، صفا و معنویت مکانی و فضایی را دیدیم انگار همه درب های بهشت به یک باره به رویمان باز شده بود و همه سختی ها سوار بر باد به سرعت از تنمان رفت.
به عشق شرقی ترین آفتاب شرق همه سختی ها را به جان خریدیم و اگر امام مان در شهر مشهد نبود مانند خیلی از شهرهای دیگر شاید یک بار هم تا آخر عمر این شهر را نمی دیدیم.
هشت روز در مشهد بودیم دیگر از حرم دل نمی کندیم؛ موقع برگشت عزا گرفته بودیم.
وقتی می خواستیم برگردیم با اینکه ماشین را به چندین مکانیک نشان دادیم و آنان در ماشین ما نشستند و خودشان رانندگی و امتحانش کردند اما از مشکلات ما خیلی کم نشد و پنج شبانه روز هم مسیر برگشت طول کشید.
الان که سال ها از این سفر می گذرد ما دعاگوی کسانی هستیم که ما را برای رساندن به این سفر یاری کردند.
اما ما با همه این سختی ها شوقمان به زیارت کم نشد و نشد که یک سال زیارتمان را با تمام مشکلاتی که داشتیم به تاخیر بیاندازیم.
ما هنوز هم جایی را با مشهد عوض نمی کنیم و نه از آن جا خسته می شویم و نه برایمان تکراری می شود.
“اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی الامام تقی النقی،
و حجتک علی من فوق الارض و من تحت الثری، الصدیق الشهید،
صلاه کثیره تامه زاکیه متواصله متواتره مترادفه کافضل ما صلیت علی احد من اولیائک”
چقدر قشنگ بود این خاطره.
بعضی جاهاش واقعا خنده را به لب آدم می آورد. مثلا اونجا که برگشت مون هم 5 روز طول کشید. خخخ؛ یک شب لاستیک پنچر شد. یک شب بنزین تمام شد.خخخخ. بعد هم که اومدید ماهی کباب بخورید و خلاصه خستگی چند روز بره؛ اولین لقمه، زنبور خخخخ.
امام رضا عشقی هست که واقعا اگر کسی عشق ایشان را حس کنه، مثل شما نمی تونه ازش دل بکنه.
من از امام رضا یک چیز خاصی خواستم. در سفر بعدی به مشهد، توی خود خود حرم حاجتم برآورده شد. توی خود خود حرم.
تازه من اون حاجتی که از امام رضا خواستم گفتم من در سفر بعدی می خوام که اجابت شد. الان که فکر می کنم، اگر به امام رضا می گفتم همین سفر می خوام اجابت بشه شاید اجابت می شد.
یک بزرگی از این علما که یادم نیست کی هست، می گفت، من با اطمینام می گم که اگر مستقیم از امام رضا حاجت بخواهید، منافاتی با اعتقاد به لااله الی الله نداره. و واقعا هم خدا به امام رضا اختیار برآورده شدن حاجات داده.
یا امام رضا، یک حاجت توی دلم اومده که هیچ وقت در عمرم با این حاجت روبرو نشدم. امام رضا جان، تو مهربونی و من ازت مهربونی میخوام. امام رضا جان، این حاجت فقط به دست تو اجابت میشه. دستت را می بوسم یا امام رئوف یا امام رضا.
ممنون از اظهارنظرتون ان شاءالله که حاجاتتون به سریع ترین و بهترین وجه برآورده بشه.