از مادری که بخاطر اعتیاد دخترش خودکشی کرد تا زنی که بخاطر آزادی شوهرش معتاد شد!
آستان بهارستان؛ اعتیاد، بدترین انتخابی است که یک انسان در خصوص مسیر زندگی گریبانگیرش می شود؛ انتخابی که عواقبی مهلک با خود به همراه دارد و موجودی را که برای رسیدن به بلندای کمال و تعالی خلق شده را در فرومایه ترین جایگاه قرار می دهد. اعتیاد آرزوهای انسان را زیر خاک مدفون می کند و عزت نفس او را از بین می برد.
هرچند هستند انسان هایی که ققنوس وار از میان همین خاکستر سر برون می آورند، دوباره جوانه می زنند و در آسمان انسانیت به پرواز در می آیند. انسانهایی که اشتباهاتشان را می پذیرند و با قدرت اراده و صرف فعل خواستن از این بلای خانمان سوز رهایی می یابند.
این بار به سراغ مادرانی رفتیم که اعتیاد باعث شد سالها از دیدن فرزندشان محروم شوند، اما توانستند با همتی بی نظیر از دام اعتیاد رهایی یابند و از بعد از چند سال از نعمت دیدار فرزندان بهره مند شوند.
داستان رقیه؛ از اعتیاد تا مددکاری
رقیه در سال ۱۳۶۳ در تبریز متولد شده است. در ۱۳ سالگی ازدواج کرده و صاحب دو فرزند دختر شده است. رقیه داستان زندگی خود را این گونه روایت می کند: چند سال از ازدواجم گذشته بود که همسرم با موتورسیکلت با دختری تصادف کرد و متاسفانه آن دختر بر اثر تصادف فوت نمود. خانواده دختر رضایت ندادند و ما هم توانایی پرداخت دیه را نداشتیم و همسرم به زندان رفت. برای آزادی همسرم تلاش زیادی کردم تا آنجا که همه من را در مرکز حمایت از زندانیان می شناختند و لوح تقدیری نیز به همین خاطر به من اهدا نمودند. در مدتی که همسرم زندان بود خانواده او آزارم می دادند. پنج سال تلاش کردم تا همسرم آزاد شود اما دیگر تحمل آزارهای خانواده همسرم را نداشتم و در ۲۰ سالگی طلاق گرفتم.
وی درباره اولین باری که مواد مخدر مصرف کرده بود، گفت: بعد از جدایی از همسرم، خانواده اش دخترانم را از من گرفتند. وابستگی شدیدی به آنها داشتم و جدا شدن از آنها باعث شد افسرده و گوشه گیر شوم. دوستی داشتم که از همسرش جدا شده بود و به مواد مخدر اعتیاد داشت. ارتباطم با او بیشتر شد و به خانه اش رفت و آمد می کردم. او بود که اولین بار مرا به مصرف مواد مخدر ترغیب کرد. می گفت: اگر مصرف کنی تمام غم و غصه هایت را از یاد خواهی برد. کسی در خانواده ما سابقه مصرف مواد مخدر و حتی سیگار نیز نداشت و من هیچ اطلاعاتی در مورد آن نداشتم. از مصرف کم شروع کردم و آرام آرام اعتیاد پیدا کردم. بعد از آن بود که بدبختی و آوارگی ام شروع شد. اعتیاد باعث آوارگی آدم می شود و دردناکتر این است که آدم به این آوارگی عادت می کند . بعد از اعتیاد دیگر نه خانه برای انسان معنا دارد و نه خانواده.
وی ادامه داد : در خانه مردم کارگری و نظافت می کردم و زندگی ام را از این راه می گذراندم. اولین بار در خانه ای با چند نفر دیگر مشغول مصرف مواد مخدر بودیم که پلیس ما را دستگیر کرد و به کمپ آوردند. ۱۰ سال بود که اعتیاد داشتم. بار اول ۶ ماه در کمپ ماندم، ترک کردم و به خانه برگشتم. اما متاسفانه بعد از مدتی دوباره لغزش کردم. دختربزرگم ۷ ساله و دخترکوچکم ۵ ساله بود که خانواده شوهرم آنها را از من گرفتند و خودشان هم آنها را نگه نداشتند و به بهزیستی شهرستان مرند داده بودند. جدایی از دخترانم امیدی برایم باقی نگذاشته بود و جای خالی آن ها را با مصرف مواد مخدر پر می کردم. بارها در جستجوی یافتنشان به بهزیستی تبریز رفتم اما هر بار می گفتند با این اسامی کودکی به ما سپرده نشده است. خانواده همسرم، به دخترانم گفته بودند که مادرتان را پلیس دستگیر کرده و اعدام شده است. دوباره برای ترک کردن مرا به کمپ آوردند. دوران درمانم را سپری می کردم که یکی از مسئولینی که در انجمن حمایت از زندانیان پیگیر آزادی همسرم بود، من را اینجا دید. از اینکه سرانجام همسری که سال ها پیگیر آزادی شوهرش بود به اعتیاد به مواد مخدر منجر شده است، بهت زده و متاسف شد. داستان دخترانم را برای او گفتم و قول داد که آن ها را بپیدا خواهد کرد.
بی آبرویی و آوارگی تنها دستاورد اعتیاد است
رقیه ماجرای زندگی اش را اینگونه ادامه می دهد : چند ماه بود که ترک کرده بودم، قالی بافی را در همین کمپ یاد گرفته بودم و مسئول کارگاه قالی بافی کمپ بودم. چند نفر از مسئولین برای بازدید از کمپ آمده بودند. یکی از آن ها به من گفت اگر همین الان برایت مهمانی بیاید چه میکنی؟ گفتم من کسی را ندارم که به ملاقاتم بیاید اما هر مهمانی که بیاید به احترامش می ایستم و به او خوشامد می گویم. بعد از چند دقیقه دیدم دخترانم وارد قالی بافی کمپ شدند. وقتی آن ها را دیدم از هیجان زیاد حس کردم قلبم لحظه ای نمی زند و از هوش رفتم. به هوش که آمدم دیدم دخترانم بالای سرم نشسته اند و گریه می کنند.
انگار خواب می دیدم. ۱۰ سال بود که آن ها را ندیده بودم. دختران کوچک من چادر سر کرده بودند و بلندای قامتشان از من پیشی گرفته بود. بعد از آن مدتی بچه ها مدتی در بهزیستی ماندند. اما دیگر زندگی به دور از هم نه برای آنها تحمل پذیر بود نه برای من؛ خانه ای اجاره کردم و آن ها را نیز پیش خودم آوردم. در حال حاضر هر دو دخترم ازدواج کرده اند و با هم در ارتباط هستیم. الان حدود سه سال است که پاک هستم، در همین مرکز مشغول به کارم و جانشین سرپرست کمپ هستم. دخترانم و سرپرست کمپ خانم محمدی کمک زیادی کردند تا من بتوانم مصرف مواد مخدر را ترک کنم.
وی افزود: آن ها به من امید دادند تا بتوانم با از دست دادن هر آنچه در زندگی ام داشتم، کنار بیایم. همسرم هم بعد ۱۲ سال از زندان آزاد شد در حال حاضر در تهران زندگی می کند و ازدواج کرده است. تا مدتی دیگر هم مادربزرگ می شوم و تصمیم دارم در همین مرکز به کارم ادامه دهم و به عنوان مددکار به کسانی که اعتیاد دارند کمک کنم تا بتوانند ترک کنند. برای رهایی از اعتیاد مهمترین چیز اراده و خواست خود شخص است که اگر این اراده وجود نداشته باشد، اجبار خانواده هیچ تاثیری نداشته و بعد از مدتی، شخص دوباره لغزش می کند و به همان تباهی گذشته بر می گردد. مواد مخدر برای آقایان خطرناک، اما برای خانم ها فاجعه بار است و جز آوارگی، بی آبرویی و سیاه بختی چیزی همراه خود ندارد. امیدوارم هر کسی داستان زندگی من را می شنود عبرت گرفته خود را از دام اعتیاد رها کند.
داستان فرشته؛ خانواده ای به وسعت یک مرکز ترک اعتیاد
فرشته اصالتا تبریزی است اما در سال ۱۳۵۸ در سنندج به دنیا آمده است. در ۷ سالگی مادرش فوت می کند و به همراه پدر، خواهر و برادرش به تهران مهاجرت می کنند. فرشته داستان زندگی خود را این گونه روایت می کند: مادرم که فوت کرد از تبریز به تهران مهاجرت کردیم اما بعد از چند سال زندگی آنجا، خانواده مادرم من را پیش خودشان آوردند. پدرم هم چندبار ازدواج کرد. من زیاد اهل درس خواندن نبودم. شیطنت زیادی داشتم و کارهایی را انجام می دادم که خودم دوست داشتم . خانواده مادرم به خاطر شیطنت هایم، مرا کتکم می زدند و این تنبیه ها باعث شده بود نفرت و خشمی درونم شکل بگیرد. ۱۷ سالم بود که به خاطر همان آزار و اذیت ها با پسر ۳۳ ساله ای از خانه فرار کردم. به خانه یکی از بستگان آن پسر رفتیم و بعد از اطلاع به پدرم و خانواده مادرم و انجام آنچه باید انجام می شد، با او ازدواج کردم. من آن پسر را دوست نداشتم و تنها برای فرار از بدرفتاری خانواده مادرم با ازدواج کردم. بعد از ازدواج متوجه شدم همسرم قمارباز، سارق و فروشنده مواد مخدر است و خودش نیز اعتیاد داشت. در حالی که در خانواده من کسی نمی دانست مواد مخدر چیست. البته رفتار همسرم با من خوب بود.
آغاز سقوط
فرشته درباره اولین باری که مواد مخدر مصرف نمود، می گوید: سه سال از به دنیا آمدن دختر اولم می گذشت که به کمردرد شدیدی مبتلا شدم. به همسرم گفتم تا برای معالجه من را پیش پزشک ببرد اما او مقداری مواد مخدر به من داد تا مصرف کنم و گفت این باعث می شود دردت برطرف شود. بار دوم دندان درد داشتم و دوباره همین اتفاق رخ داد. همین دوبار باعث شد از حالت کاذبی که بعد از مصرف به انسان دست می دهد خوشم بیاید و بعد از مدتی تمارض می کردم تا همسرم مقداری برای مصرف به من بدهد. روزی در خانه مادربزرگم بودم که حالم بد شد. نمی دانستم دلیلش چیست. سریع به خانه برگشتم و همسرم مقداری تریاک به من داد تا مصرف کنم. به محض مصرف حالم خوب شد. آنجا بود که شوهرم گفت فرشته تو معتاد شده ای. همسرم را برای اینکه به من نگفته بود این چند بار مصرف مواد مخدر باعث اعتیاد من می شود و چه عواقبی برایم به همراه دارد، مقصر می دانستم. حس انتقام جویی باعث شد با پلیس تماس بگیرم و اطلاع بدهم که همسرم فروشنده مواد مخدر است. او را با مقداری تریاک دستگیر کردند و به زندان رفت. بعد از زندان رفتنم همسرم، در بیمارستانی مشغول به کار شدم و دیگر مواد مخدر هم مصرف نکردم. چند روز حالم بد بود اما مقاومت کردم. مدتی آنجا مشغول به کار بودم اما چون کارم در بخش سوختگی بود نتوانستم تحمل کنم و کارم را ترک کردم.
وی اضافه می کند: بعد از یک سال شوهرم آزاد شد. بعد از مدتی هم دختر کوچکم دریا به دنیا آمد. اما زندگی روزهای تاریکش را هنوز به من نشان نداده بود. شوهرم وارد رابطه با یکی از دوستانم شد و به من خیانت کردند. بعد از اینکه خیانت همسرم را دیدم حس نفرتی درونم شکل گرفت که دیگر نه می توانستم او را تحمل کنم و نه قادر به نگهداری از بچه هایم بودم. ۱۹ ساله بودم که همه چیز را رها کردم و با یکی از دوستانم به اهر رفتم. آن دوستم اعتیاد داشت و از همسرش جدا شده بود. آنجا با دو سه نفر آقا که آن ها نیز اعتیاد داشتند، من را آشنا کرد. دو سال آنجا بودم و در این مدت هم دوباره مصرف مواد مخدر را شروع کردم و هم تبدیل به فروشنده مواد مخدر شده بودم. در ۲۱ سالگی دستگیر شدم و به زندان اهر رفتم. اولین بار بود که زندان می دیدم. شوهرم آنجا به ملاقاتم آمد و گفت به اصرار مادرم طلاقت می دهم اما آزاد که شدی به این آدرس بیا. در روستایی دور از تبریز خانه ای میگ یریم و با هم دوباره زندگی می کنیم. اما فکر بچه ها را از سرت بیرون کن. بعد از آزادی از زندان به آن آدرس نرفتم. تا آن زمان شوهرم حتی یک بار هم مرا کتک نزده بود اما ترسیدم که این بار به خاطر اینکه زندگی ام را رها کردم و رفتم بلایی سر من بیاورد. ما هر دو به هم خیانت کرده بودیم و دیگر زندگی کردن کنار هم سخت و نشدنی بود.
امید، اراده و خانواده، راه نجات از اعتیاد
فرشته در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود، ادامه می دهد: دنبال بچه هایم رفتم تا از حال آن ها باخبر شوم. گفتند آنها را به بهزیستی سپرده اند و به آنجا که مراجعه کردم گفتند دختر بزرگت افسردگی گرفته بود و او را خانواده همسرت برده اند و دختر کوچکت را خانواده ای به فرزندی گرفته اند و او آنها را خانواده خود می داند. او را آوردند اما نه او مرا شناخت و نه من او را شناختم. وقتی که زندگی ام را رها کردم او تنها ۶ ماه داشت. وقتی فهمیدم کسی برایم نمانده دوباره به مواد مخدر روی آوردم تا از غم از دست دادن بچه هایم و بار اشتباهاتی که انجام داده ام فرار کنم. باز آوارگی و درماندگی برایم شروع شد. انسان وقتی به این جا می رسد با خود می گوید کاش آن کتک زدن ها و آزار و اذیت ها بود اما همچنان خانواده ام را کنار خود داشتم.
وی می گوید: من ۲۳ سال به مواد مخدر اعتیاد داشتم و در این مدت بارها توسط پلیس دستگیر شدم و چند ماه را در زندان و کمپ سپری می کردم و دوباره همه چیز از نو آغاز میشد. نه هدفی برای زندگی ام داشتم و نه امیدی برای جبران اشتباهاتم؛ شانزدهمین بار بود که برای ترک اعتیاد به کمپ آمدم اما این بار به لطف خدا و کمک های خانم محمدی سرپرست کمپ توانستم ترک کنم. ۵ ماه قبل بود که نگهبان کمپ اطلاع داد که برادرم به ملاقاتم آمده است. گفت دخترهایت آمده اند و می خواهم تو را به جشنی که به همین مناسبت برگزار شده است ببرم. کلماتی که می شنیدم را نمی توانستم باور کنم. چند سال قبل بود که با من تماس گرفتند و گفتند دریا دختر کوچکم در بهزیستی خودکشی کرده است. خبری که دنیا را برایم تاریک تر از آنچه خود ساخته بودم، کرد. اما حالا برادرم می گفت هر دو دخترت زنده و سالم اند و آمده اند تو را ببینند. هر دو دخترم بزرگ شده بودند اما من به خاطر اشتباهاتم نمی توانستم یک دل سیر در چشمانشان نگاه کنم. در حال حاضر سه سال و نیم است که ترک کرده ام و این را به لطف خدا و کمک های خانم محمدی سرپرست کمپ مدیونم. من دخترانم و این کمپ را خانواده خود می دانم. در کارگاه خیاطی این مرکز در حال کار هستم و هزینه زندگی ام را از همینجا تامین می کنم. دریا دختر کوچکم مهندس نرم افزار است و دنیا هم با پسری که به او علاقه داشت ازدواج کرده است. من هم اینجا زندگی میکنم اما با خانواده ام در ارتباط هستم. با شوهر سابقم ارتباطی ندارم اما دخترم گفت او هم ۶ سال است که مصرف مواد مخدر را ترک کرده است. زوجی که دریا را بر عهده گرفته بودند هر دو پزشک بودند و فوت نمودند و هر چه داشته اند به دختر من به ارث رسیده است. به لطف خدا زندگی خوبی دارد اما دیگر هیچوقت به دیدنم نیامد. شاید فکر کرد من قرار است سربار او شوم. با دختر بزرگم در ارتباط هستم اما دختر کوچکم خانواده آن زوجی که او را بزرگ کرده اند را خانواده خود می داند.
وی در پایان گفت: به همه جوانان توصیه می کنم حتما در انتخاب دوست و همسر دقت داشته باشند. مادرانی که به مواد مخدر روی آورده اند باید بدانند که فرزندانشان اولین قربانی مواد مخدر هستند. اشتباه بیشتر افرادی که در دام اعتیاد گرفتار می شوند این است که هنر «نه» گفتن را نیاموخته اند. مقصر اعتیاد من هم خودم بودم. میتوانستم با یک نه گفتن سرنوشت دیگری برای خودم رقم بزنم. اما انسان اگر خودش بخواهد می تواند از این سرنوشت شوم خود را رها کند و به زندگی عادی برگردد و تنها اراده انسان است که روی این اتفاق می تواند تاثرگذار باشد نه تعداد سال هایی که او اعتیاد داشته است.
منبع: امین بیلساز، جام جم آنلاین آذربایجان شرقی