برادر شهید معارفوند در گفتوگو با ما: «اللهم ارزقنا شهادت»؛ دعایی که اجابت شد

فاطمه سادات محمدی
آستان بهارستان؛ در خانهای که نفس به ذکر اهلبیت (علیهمالسلام) گره خورده است، هیچ واژهای مقدستر از «شهادت» نیست. محمدصادق، برادر شهید عارف(محمد جواد) معارفوند، روایتگر لحظات غرورآمیز و پرتنش خانوادهای است که فرزندش را در راه وطن و ولایت تقدیم کرد.
«اللهم ارزقنا شهادت»؛ دعایی که اجابت شد
به گزارش خبرنگار آستان بهارستان؛ برادر شهید در گفت وگو با ما اظهارداشت: عارف در قنوت نمازش همیشه می خواند: «اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَهِ فِی سَبِیلِکَ». به گمانم همین دعا شهادت را روزی آن کرد. زیرا دو سه باری اتفاقاتی برایش افتاد اما به مرگ طبیعی فوت نکرد. آنچه به خانواده ما تسلی میدهد این است که برادرم آرزوی شهادت داشت و به آن رسید.
شب روضهخوانی؛ صبح شهادت
یکی از شش نفری که شب حادثه همراه عارف بود و خود به مقام جانبازی نائل شد، برایم تعریف کرد که همان شب، عارف ذکر مصیبت اهلبیت(ع) را خواند. پس از آن، جمع حس خاص و متفاوتی داشته و سپس به شهادت رسیدند.
صبح فراموشنشدنی
صبح روز حادثه، به خانه رفتم و به پدر و مادرم گفتم: «خیالتان راحت، اگرخبری بود تا حالا به ما اطلاع میدادند…»
پدرم راهی حرم شد. دل مادرم هم آرام نگرفت و او هم به حرم رفت.
با توجه به خبرهایی که میرسید، با چند تن از همکاران عارف تماس گرفتم. حالشان خوب نبود. گفتنند «میآییم بهت میگوییم». بعد یکی از آنان تماس گرفت و گفت: «صادق بیا خونه…همونجا بهت میگم» همین رو که گفت، فهمیدم اتفاقی افتاده…
وقتی مادرم از حرم برگشت، دامادمان به او گفت «عارف کمی مجروح شده». مادرم باصلابت گفت: «تمام شد… خدا را شکر که به آرزویش رسید.»
اعطای صبر ماورایی
مادر ما بیمار است و ما نگران حال او بودیم. هر شبی که برادرم ماموریت نبود، تماس گرفته و میگفت «شام باید بیایی خانه ما». اما آن روز، صبری که از او دیدیم از جنس صبرهای معمولی نبود. نیرویی ماورایی، آرامش عجیبی به دلش داده بود. چون برادرم را از آقا امام رضا(ع) گرفته بودیم به نظرم خودشون نظر کردند.»
“یک بچه داشتیم دادیم… خدا قبول کند”
پدر ما ایثارگر است، اما حتی پیگیر تشکیل پرونده نشد. میگفت: «من برای رضای خدا کاری کردم، دنبالش نمیروم.»
روز بعد از خبر شهادت، به پدرم گفتم باید به معراج شهدا برویم. این بار هم گفت: «من بچهام رو دادم…فقط خدا قبول کند.»
از هیئت تا حسینیه خانوادگی
عارف برای برپایی هیئت امام حسین(ع)، به همه رو میزد. گاهی پدر یا مادرم میگفتند: «دیگر به فلانی نگو…» اما او برای امام حسین(ع) غرور را کنار میگذاشت.
یک طبقه خانه را تبدیل به حسینیه کرده بود. حتی اگر چند نفر بیشتر نبودیم، نماز جماعت برپا و مراسم برگزار میکرد.
نماز اول وقت خط قرمز او بود.
امام حسینی بودن، ریشه در نان حلال و زحمت کشیده پدر و شیر پاک مادر دارد. عشق به اهل بیت(ع) که در وجود پدر و مادر باشد به فرزند منتقل میشود.
سوخت، اما لب و دهانش سالم ماند
در محدودهای که ایشون به شهادت رسید، آتشسوزی شده بود. پیکرها سوخته بودند. اما لب و دهان عارف سالم مانده بود. به نظر ما، به دلیل مداحی و ذکر اهل بیت(ع) بود. خدا را شاکر هستیم. هر چه داریم از برکت وجود آنان است.
جامعه، از نو پیوند خورد
جنگ، اگرچه داغ آورد، اما پیوند هم آورد. فاصله بین طیفهای مختلف کم شد. مردم بیدار شدند. آدمهایی برای مراسم یادبود برادرم آمدند که ما نمیشناختیم. آنها پای پرچم ایران و پرچم امام حسین(ع) آمده بودند. انگار جامعه دوباره یکی شد؛ در کنار هم، پشت ولایت، با شعور و عمق ایمان بیشتر.
«الخیر فی ما وقع»؛ شاید این جنگ باید رخ میداد تا مردم بیشتر قدر دین و وطن را بدانند.
آرزوی ما هم شهادت است
دیروز در مراسم محکومکردن تهدیدهای ترامپ و حمایت از رهبر حضور گسترده مردم باورنکردنی بود.
خداوند از لطف خود، یک شهید از خانواده ما پذیرفت. نمیدونم دشمنان از چه چیزی ما را میترسانند؟ آرزوی ما هم شهادت در دفاع از وطن و ولایت است.
کاش بودی، خیلی تنهام…
جای خالی برادرم رو هر لحظه احساس میکنیم. انشاءالله شفیع ما باشد.
دلم میخواهد به او بگویم: «بدون تو خیلی تنها شدم… ای کاش بودی… ای کاش بودی». پایان پیام/۱۱۰