نخستین روایت از همسر و فرزندان شهید محمدباقر عربشاهی: از روزهای بیخبری تا شهادت/ بابا، خوشحالم به آرزوت رسیدی
فاطمه سادات محمدی
آستان بهارستان؛ از پایان جنگ ۱۲روزه رژیم صهیونیستی علیه ایران مدت زیادی نگذشته اما استواری خانوادههای شهدا که نزدیکانشان را در راه اسلام و امنیت و اقتدار کشور فدا کردند، مثالزدنی است. این بار پای صحبتهای دل همسر یکی از شهدای این نبرد نشستیم.
به گزارش خبرنگار آستان بهارستان؛ خانم زهرا قربانعلیزادگان، همسر شهید محمدباقر عربشاهی با صدایی آرام و چشمانی که هنوز رد اشکهایش در آن پیدا است، گفت: «همسرم مردی مهربان، متین، باایمان و بسیار دستودلباز بود. گاهی برخی به سربهزیری وی خرده میگرفتند، اما او همه چیز را به خوبی، با برنامه و از روی اعتقاد انجام میداد.»
از خانه تا خط مقدم
خانم علیزادگان با صدایی بغضآلود از روز شهادت میگوید: ۱۰روز از همسرم بی خبر بودم. روز شهادتش، من در خانه مشغول درستکردن ناهار برای بچهها بودم که یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت: «گوشیت رو نگاه کن.»
وقتی نگاه کردم، دیدم نوشته شده بود پایگاه همسرم مورد اصابت قرار گرفته و چهار تن از پاسداران عزیزمان به شهادت رسیدهاند.
با خود گفتم شاید شایعه باشد، اما یک ساعت بعد تلفن خانه زنگ خورد. آقایی پشت خط گفت: «من از بیمارستان تماس میگیرم؛ دست همسر شما زخمی شده. لطفاً شماره تماس یکی از آقایان فامیل را بدهید برای امضای فرم اتاق عمل.»
شماره پدرم را دادم. ایشون به بیمارستان رفت و وقتی برگشت خبر شهادت همسرم را به ما داد.
پدرِ مهربان، همسرِ دلسوز
او همیشه به فکر تنهایی من و بچهها بود.
وقتی پیکر را آوردند، از اینکه ۱۰ روز بود ندیده بودمش، گریه میکردم. بهش گفتم: «مگه همیشه به فکر ما نبودی؟ مگه نمیگفتی فلانجا نمیرم که شما تنها بمونید؟ حالا که رفتی، ما یک عمر تنها شدیم…»
مأموریتهای طولانی میرفت. شاید هرکسی جای او بود، از پا درمیآمد اما با تمام خستگیها و شببیداریها، وقتی به خانه میآمد، اول با بچهها بازی میکرد، بعد به درسشان میرسید. مسائلی را که نیاز به توضیح داشت، میگذاشتم تا پدرشان برایشان توضیح دهد.
همیشه به من میگفت: «تو از پس این روزها برمیآیی؛ میدونم که قوی هستی.»
این امیدی که به من میداد، باعث میشد زندگیمان پا برجا بماند.
برای همه چیز برنامهریزی داشت: توجه به خواستههای من، کارهای خانه، کارهای بچهها، زندگی روزمره.
او بسیار باوقار و مؤمن بود. پس از شهادت، خیلیها به من گفتند: «ما مطمئن بودیم که با این ویژگیهای اخلاقی، همسرتون شهید میشه.»
تاکید بر تربیت دینی و حفظ حجاب
همسرم بسیار به اعتقادات مذهبی پایبند بود. فرزند اول ما دختر است. از همان ششهفتسالگی به نماز و حجابش توجه داشت. برایش چادر خرید.
خیلیها میگفتند زود است، شاید بزرگ شود و نپوشد؛ اما او معتقد بود اگر از کودکی با حجاب باشد، این امر در ذهنش نهادینه میشود. الحمدالله همینطور هم شد.
میگفت: «اگر روزی نبودم، بچهها رو باایمان، باادب و در راه امام حسین(ع) تربیت کن. دخترها باحجاب باشن. تو از پسش برمیآیی.»
زندگی با سه فرزند بدون همسر آسان نیست. او میدانست که همه امید من است.
هر روز به او میگویم: «اول خدا، بعدش خودت. دستت رو از پشت من برندار. کمکم کن… توی بچهداری، کارهای زندگی و… حمایتم کن.»
به همسرم میگویم: «این دنیای من با دست تو ساخته شد. ازت میخوام اون دنیا هم دست من رو بگیری و شفاعتم کنی.»
من افتخار میکنم که همسرم در این راه به شهادت رسید.
با اینکه دلم داغدار است و گویی تکهای از قلبم جدا شده، اما اگر خداوند این قسمت را برای من خواست، راضی هستم و با تمام وجود پای این خاک، این وطن، این نظام و رهبری ایستادهام و جانم را هم فدا میکنم.
اجازه ندهیم دشمن بین ما تفرقه بیاندازد
ما پس از همسرم تنها شدیم، و خیلیها به واسطه این جنگ وضعیت سختتری از ما دارند.
آنها جان ما بودند جانشان را دادند تا وطن، خاک و نظام بماند. از مردم شریف ایران میخواهم نگذارند دشمنان با موضوعات سادهای مانند حجاب و اصلاحطلب و اصولگرا و… میان ما تفرقه بیندازند. مردم متحد بمانند. برای خون شهدا، برای کشور، برای رهبری…»
*****
دختر شهید عربشاهی: بابا، خوشحالم به آرزوت رسیدی/ شهادتت مبارک
ثمین عربشاهی، دختر شهید محمدباقر عربشاهی هم با بسم الله الرحمن الرحیم و معرفی خودش شروع میکند و با افتخار میگوید: «همیشه به دوستانم میگفتم پدر من یک پاسدار قوی هست. حاضر هست برای رهبر و ملت ایران جونش رو بده. آخر هم همین شد.»
یکی از ویژگیهای بابام این بود که همیشه میگفت: «به بقیه نگاه نکن. خودت باش. چادرت رو نگه دار. نمازهات رو سر وقت بخون.»
من هم نمازم رو سر وقت میخونم، چادرم رو حفظ میکنم، به حرفهاش گوش میدهم.
از مردم میخواهم راه شهدا رو ادامه بدهند، باایمان باشند، حجاب داشته باشند، رهبر رو دوست داشته باشند و هر وقت لازمه جون خودشون رو فدای ایران کنند.
برای تشییع پدرم مردم زیادی آمده بودند. به نظرم مردم با هم شدند. ما با همین اتحاد میتونیم یار رهبر باشیم و راه شهدا رو ادامه بدیم.
وقتی خبر شهادت پدرم رو شنیدم، گریه کردم. دلم براش تنگ میشه. اما خودش قبلاً گفته بود آرزوی شهادت دارد.
اگه بابام صدام رو بشنوه میگم: «بابا، خیلی خوشحالم که به آرزوت رسیدی. شهادتت مبارک.»
پسر شهید عربشاهی: خوشحالم که بابام پیش امام حسین(ع) رفت
امیرحسین عربشاهی، فرزند شهید هم آمد و کنارم نشست و گفت: «بسمالله الرحمن الرحیم. من امیرحسین عربشاهی هستم، پسر آقای عربشاهی.»
وی با اشاره به روزهای خوب کنار پدر بودن، گفت: بهترین خاطرهام این هست که با بابام رفتیم پارک، دوچرخهسواری کردیم، بستنی خوردیم، مسابقه دو دادیم.
بابام میگفت: «اگر درسهات رو خوب بخونی، هرچی بخوای برات میخرم.» امتحان املام که خوب شد، جایزه برام خرید.
وقتی گفتن بابات شهید شده، ما خونه بودیم. یک آقا زنگ زد گفت مردتون زخمی شده، یکم که حرف زد آخرش معلوم شد شهید شده.
از اینکه بابام به آرزوش رسیده و رفته پیش امام حسین(ع) خوشحالم، اما ناراحتم که دیگه نمیبینمش.
اگه دوباره ببینمش، میگم: «بابا خیلی دوستت دارم. آرزوم هست که دوباره برگردی….»
باهاش حرف میزنم بهش میگم کجاها میرم، امروز گفتم: «بابا، امروز با دوستام رفتم خونهی بختیاری، بازی فکری کردیم…»
میخوام بزرگ بشم، مثل بابام پلیس بشم برم اسرائیل رو نابود کنم.
در پایان برای گرفتن عکس دسته جمعی، امیرحسین هشتساله دوید، عکس پدرش را با دو دست محکم در آغوش گرفت، به چهرهاش خیره شد و با انگشتان نازکش روی تصویر پدر دست میکشید…
ثمین دوازدهساله با وقار و حجاب روی صندلی نشست.
فاطمه یکساله که در بین گفت وگو بیتابی میکرد. هر چه اسباببازی به او میدادند و بغلش میکردند، فایده نداشت. میگفتند بهانه بابا را میگیرد. بالاخره در آغوش مادر آرام گرفت و چهار نفر در قاب تصویر جای گرفتند.
موقع رفتن، امیرحسین جلو آمد و گفت: «بمون خاله، من یک فیلم از بابام درست کردم، ببین». تلویزیون را روشن کرد و فیلم را پخش کرد. گفت: «بابایی اومد… ببین… مشهد رفتیم، پارک رفتیم… بابام رو ببین… بابا خیلی دوستت دارم… بابام رفته پیش امام حسین(ع)…» و آنقدر ادامه داد تا همه را به گریه انداخت.
آتش بگیر تا که بدانی چه میکشم
احساس سوختن به تماشا نمیشود






