دختر شهید خاکی در گفت وگو با خبرنگار آستان بهارستان: خدا را شکر که پدر و برادرم به آرزویشان رسید

فاطمه سادات محمدی
آستان بهارستان؛ خاطرههای من و پدرم بینهایتاند؛ همیشه همراه و پشتیبان ما بود. برادرم هم با اینکه ۱۳ سال بیشتر نداشت اما ویژگیهای منحصر به فردی داشت. خدا را شکر میکنم که به آرزویشان رسیدند.
به گزارش خبرنگار آستان بهارستان؛ زینب خاکی، تنها دختر شهید حاج محمد خاکی، روایت خود را با نام خدا آغاز کرد و از شب حادثه گفت. ایام امتحانات بود و من بیدار بودم و درس میخواندم. حدود ساعت دو ونیم بامداد به آشپزخانه رفتم تا آب بخورم. پدرم را دیدم که در حال خواندن نماز شب بود. با شنیدن اذان، من هم نماز صبح را خواندم و به اتاقم برگشتم.
به دلم افتاد با گوشیم متنی بنویسم، صدایی شنیدم. هنوز به خودم نیامده بودم که صدای انفجاری بلندتر آمد. اول فکر کردم منبع گاز ترکیده، چون در محل ما ساختمانسازی در جریان بود. اما لرزش خانه غیرعادی بود و متوقف نمیشد. احساس کردم الان خانه روی سرمان خراب میشود. میخواستم «اشهدم» را بخوانم که مادرم آمد و گفت: «بیا کنار هم باشیم.»
بیخبری از پدر و برادر
من و مادرم هرچه پدر و برادرم را صدا میزدیم، جوابی نمیآمد. خانه تاریک بود. فضا پر از بوی باروت و گرد وغبار سیمان بود. هیچ چیز دیده نمیشد. تنها چراغ روشن، چراغ نمازخانه کوچک ما بود. برای همین اول متوجه ریزش ساختمان نشدم.
به مادرم گفتم: «شما اینجا باشید، من میرم صداشون بزنم.» به سمت پذیرایی رفتم. دیدم هیچی نیست. در از جا درآمده و آوار پشت آن ریخته بود. حجم آوار از هشت طبقه آنقدر زیاد بود که همان لحظه با خودم گفتم کسی از زیر اینها زنده بیرون نمیآید.
لحظات اضطراب و دلهره
چادر سرمان کردیم و زنگ خانه همسایه را زدیم. گفتم: «گویا بمب زدند.» آنها خواب و بیخبر از ماجرا بودند. باهم از پلهها پایین رفتیم.
در همان ساختمان در خانه یکی از دوستانمان ساکن شدیم تا پیکرها پیدا شود. عصر عید غدیر تماس گرفتند و گفتند یک عکس کامل از پدرت بفرست. متوجه شدم پدرم شهید شده. پایین دویدم. دیدم عدهای جلوی آوار جمع شدهاند. گفتند: «یکی را از زیر آوار بیرون آوردیم؛ مطمئن باشید پدر شماست. تبریک و تسلیت میگوییم.» داییام گفت ۹۹ درصد خودش است. روی پیکر نوشتند: «حاج محمد خاکی»
اما پیکر محمدحسین پیدا نمیشد. امیدی ته دلمان بود که شاید زنده باشد. با عمو و داییهایم به خیلی از بیمارستانها رفتیم. آنجا که نگهبان بیمارستان گفت: «خانم خاکی را هدایت کنید سمت سردخانه…» همان لحظه احساس کردم همهچیز تمام شد… امید داشت ناامید میشد.
چند پیکر نشان ما دادند که وضعیتشان قابل توصیف نیست. محمدحسین بین آنها نبود. فشار زیادی روی ما بود. حتی اجازه خاکسپاری پدرم را نمیدادند. میگفتند باید هر دو با هم دفن شوند.
رفتیم خانه مادربزرگم، سفره امام جواد (ع) انداختیم. حال همه دگرگون بود. به حرم حضرت معصومه(س) رفتیم. در گیت بازرسی بودیم که یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت در معراج شهدای تهران، پسر حاج آقای نیازمند (که همراه همسر و سه فرزندشان خانوادگی در بلوک ما به شهادت رسیدند) را شناسایی کردیم. یک پسر بچه کنار او شبیه محمدحسین است.
عکس فرستادم و گفتم: «فک بالایش ارتودنسی دارد، روی پیشانیاش شکاف است، انگشتان پایش حنا دارد.»
موقع برگشت از زیارت، به حضرت معصومه(س) گفتم: «این بلاتکلیفی از همهچیز بدتر هست، اگر پیدا بشه خیالمون راحت میشه. ما دیگه واقعا طاقت چشم انتظاری نداریم.»
دوستم بلافاصله تماس گرفت و گفت: «همه نشانهها مطابقت دارد. مطمئن باش خودش است.»
شب قبل آن هم یکی از اقوام خواب دیده بود که دو آتشنشان، دو پسر بچه همسنوسال را از زیر آوار بیرون آوردند که یکی از آنها محمدحسین بوده.
آن لحظه برای ما همهچیز تمام شد. تنها برادرم و پدرم به فیض شهادت رسیدند.
پدر؛ مشاور، حامی و الهامبخش
زینب خاکی درباره ویژگیهای پدرش گفت: ما در همه زمینهها از پدرم مشورت میگرفتیم. یا خودش کمک میکرد یا ما را به افراد آگاه معرفی میکرد. روی درس من خیلی تاکید داشت و همیشه میگفت دوست دارم معلم بشوی. میگفت: «تو که کار فرهنگی و هیأتی را دوست داری و میخواهی با بچهها در ارتباط باشی بهترین جا برایت مدرسه است.»
نتایج آزمون آموزگاری ساعت یک ونیم شب اعلام شد. همه خواب بودند. رفتم پیشش، گریه کردم. بیدار شد و فکر کرد اتفاقی افتاده. وقتی فهمید، من را در آغوش گرفت و تبریک گفت.
فکر میکنم پدرم بیش از همه از قبولی من خوشحال شد؛ صبح که بیدار شدم، دیدم روی کاغذ نوشته: «من و مادرت بهت افتخار میکنیم.»
پدرم به علاقههای ما احترام میگذاشت. من خیلی کتاب دوست داشتم. میدانید هزینههای کتاب چقدر بالاست. پدرم ماهانه مبلغی برای خرید کتاب کنار میگذاشت و میگفت: «زینب، این پول برای کتاب، تو بخون، انگار من خوندم.»
پدرم شاعر و نویسنده هم بود. کنار هم مینشستیم و شعرهایم را آنقدر با هم ویرایش میکردیم تا به یک اثر قابل قبول تبدیل میشد.
خاطرههای من و پدرم بینهایتاند؛ همیشه همراه و پشتیبان ما بود.
برادرم هم با اینکه ۱۳ سال بیشتر نداشت اما ویژگیهای منحصر به فردی داشت؛ در مسجد و مدرسه مداحی میکرد. خودش هیئت «قاسم بن الحسن(ع)» را راه انداخت. خدا را شکر میکنم که به آرزویشان رسیدند.
برادرم یک قهرمان بود
محمدحسین در اولین دوره مسابقات قهرمان قهرمانان کشور در رده نونهالان رتبه اول را کسب کرد
در سال ۲۰۲۰ مقام دوم جهانی کاراته و در سالهای ۱۴۰۳ و ۱۳۹۸ مقام سوم قهرمانی کاراته کشور را کسب کرد
۱۴۰۳ مقام اول رشته مداحی چهلودومین دوره مسابقات قرآن و عترت و سال ۱۴۰۱ و ۱۴۰۲ مقام سوم را کسب کرد
۱۴۰۳ مقام اول اذان چهلوسومین دوره مسابقات قرآن و عترت را به دست آورد و همچنین برخی سوره های قرآن را حفظ بود و اسفند سال گذشته گواهینامه فصیح خوانی قرآن کریم را با رتبه ۹۳ دریافت کرد.
پایان روایت، آغاز راه
زمان زیادی از تجاوز رژیم صهیونیستی به کشورمان نگذشته و داغ دلش تازه است. اما استقامت تحسینبرانگیز وی نشان میدهد دشمن نوری را خاموش کرد، غافل از آنکه خون بهناحق ریخته، هزاران نور دیگر خواهد افروخت.
پایان این روایت، آغاز راهی است که با خون ترسیم شده… راهی که زینب و مادرش، علم دو شهیدشان را زینبوار بر دوش گرفتهاند و مصممتر از همیشه، ادامهاش را انتخاب کردهاند.پایان پیام / ۱۱۰
https://astanebaharestan.ir/?p=25647