اخبار پوششی و تولیدی قماخبار قماخبار مهمقم

روایت مادرانه از دل آتش گرفته تا رسیدن به پروانگی؛ «بوسیدم آنجا که زهرا نبوسید…»/ «من مادر جوادم…»

فاطمه سادات محمدی

آستان بهارستان؛ این داستان یک مادر است؛ مادری که نه از جنس گلایه و شکایت، بلکه از سنخ ایثار و رضا سخن می‌گوید. این نوشته، سوگ‌نامه نیست بلکه بیانیه‌ای‌ است از فداکاری، ایثار و عاشقانه‌ترین حماسه دل‌کَندن برای وطن و ولایت. این روایت، از آن جنس روایت‌هایی‌ست که دل را می‌لرزاند اما ستون‌های استقامت بر اعتقادات را محکم‌تر می‌کند.

به گزارش خبرنگار آستان بهارستان؛ شهید محمدجواد معارف‌وند، از شهدای حمله رژیم صهیونیستی به ایران، در چشم مادرش فقط یک پسر نبود، بلکه نذری اجابت‌شده از امام رضا (ع) بود؛ جوادی که با عشق اهل بیت (ع) زندگی کرد و در همان مسیر نیز جان داد.

زنی با کلامی ساده اما ژرف، حقیقتی بلند را فریاد می‌زند: «مادر بودن فقط به این دنیا آوردن نیست، به دنیای بهتر رهنمون کردن هم هست؛ آن هم برای خدا.»

«ربّ اشرح لی صدری و یسّر لی أمری… » این دعا را آرام زیر لب زمزمه می‌کند، نگاهش در نقطه‌ای دور گره می‌خورد. می‌گوید: من مادر جوادم؛ جوانی که جان من بود اما به‌خاطر اسلام، امنیت کشور، امام حسین (ع) و آقای خامنه‌ای دادم.

«خدایا یک جواد هم به ما بده…»

پنج دختر داشتم. هرکس شهر مشهد می‌رفت، می‌گفتم: به امام رضا بگو خدا یک پسر هم به من بدهد. تا این‌که خدا جواد را به ما بخشید. پدرش در شناسنامه نامش را «عارف» گذاشت، من گفتم او نذر امام رضا(ع) است برای همین ما همیشه گفتیم «جواد».

پسرم باادب، باحیا، هیئتی و خادم اهل بیت(س) بود. اجازه نمی‌داد من کاری انجام بدهم. برای من ظرف می‌شست، لباس می‌شست. همیشه می‌گفت: «مادر، چی لازم داری؟» «کاری داری من انجام بدهم؟»

حالا او رفت و من می‌خونم: «گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را   به هر گل می‌رسم می‌بویم او را…»

جواد دلبسته‌ی حضرت زهرا (س) بود. هر سال در ایام فاطمیه مراسم می‌گرفت. امسال هم صندلی‌ها را چید و گفت:
«مادر، بیا روضه حضرت زهرا بخوان.» گفتم: «من که بلد نیستم»، گفت: «تو قبلاً می‌خوندی…»

من خواندم: «کس نداند حال زهرا را، مگر از مضطر بپرسد   یا که از دیوار خون‌آلود، یا از آن در بپرسد…»

«پیش نظرم مرگ دو جا گشت میسر؛ یک بار فشار در و دیوار مرا کشت     قنفذ به خدا باعث قتل دگرم شد.»

روز شهادت…

در روز حمله، خبرهایی آمد که سایت فردو و مرکز مصطفی خمینی(ره)  را زده‌اند. دلم لرزید.
گفتم حتما یک اتفاقی افتاده. یک حال خاصی داشتم … دلم انگار کنده شده بود.

آقامون مثل هر روز صبح به حرم حضرت معصومه(س) رفت. من هم از دلم گذشته بود رفتم حرم گفتم: «خانم جان جوادم را از برادرتان گرفتم، سفارش کن، بچه‌ام طوری نشود». روبروی مسجد امام حسن عسکری(ع) ایستادم خیلی التماس کردم، گفتم: «به پسرت سفارش کن، بچه‌ام سالم برگردد. من طاقت داغ ندارم…»

یک زیارت خیلی خوب کردم اما انگار بهم برات شده بود؛ وقتی برگشتم، دیدم دیوار کوچه سیاه‌پوش است و همه مشکی‌ پوشیدند. امیدم قطع شد. گفتم: «خدایا، رضایم به رضای تو.»

از آن لحظه تا حالا، نمی‌دانم خدا چه قدرتی به من داده. منی که اگر یک شب جواد خانه نمی‌آمد، ناراحت بودم، حالا نشسته‌ام و از شهادتش می‌گویم…

انس مادر و پسر

هر شب زنگ می‌زدم و هر شب که ماموریت نبود می‌گفتم شام بیا خونه ما. آن‌قدر با هم انس داشتیم که او هم اگر من را نمی‌دید، نارحت بود.

حالا می‌گویم: همه شهدا مادر و خواهر دارند. همه مثل من ناراحت هستند؛ به خاطر مملکتمان، به خاطر امنیت، به خاطر اسلام، به خاطر امام حسین (ع) و اهل بیت (س)، و به خاطر آقای خامنه‌ای دادیم.

او برای اهل بیت (س) رفت

از بس که اهل بیت (س) را دوست داشت، در این ایام به شهادت رسید. مراسم‌های اهل بیت (س) را برپا می‌کرد، می‌گفت: «کار برای ائمه برای آدم می‌مونه».

نبینمش، می‌میرم

به پیکرش که رسیدم، گفتند بسته‌بندی شده است، نمی‌شود ببینید. گفتم: «من هیچیم نمیشه، بگذارید ببینمش. من اگه بچه‌مو نبینم می‌میرم.» سینه‌اش را باز کردند، نگاهش کردم. اجازه ندادند درست ببینم؛ دلم آرام نگرفت.

آخرین دیدار؛ بوسه بر حنجره خونین

فردا دوباره رفتم. در بهشت معصومه، حنجره‌اش را بوسیدم. گفتم: «بوسیدم آن‌جا که زهرا نبوسید…»

تکه‌های ترکش در صورتش بود؛ مثل تیغ به صورتم فرو می‌رفت، اما لب‌هایش سالم بود. آنقدر صورتش را بوسیدم تا آرام شدم.

پرورش شهید، از خانه تا خاکریز ایمان

جواد را از کودکی با دین و ولایت آشنا کردیم. نماز اول وقتش ترک نمی‌شد. از ۱۱‌سالگی روزه می‌گرفت. وقتی صدایش نمی‌کردیم، بیدار می‌شد، می‌گفت: «چرا من رو بیدار نکردید؟»

۱۸ سالش بود که از سفر کربلا برای خودش یک «برد یمنی» آورد. گفتم: «این برای تو نیست، برای من هست» اما بردم روی پیکرش انداختند. گفته بود: «اگر شهید شدم، پیراهن مشکی محرمم را در کفنم بگذارید.» گذاشتند. نگین انگشترش را هم زیر زبانش گذاشتیم.

« بخشیدمش به امام حسین»

دلم می‌‌خواهد به او بگویم «دوستت دارم». به ائمه و فاطمه زهرا(س) گفتم: «اگر جواد جای خوبی باشد، من به رفتن او راضی‌ام. بخشیدمش به شما…»

وقتی شنیدم رئیس‌جمهور آمریکا رهبرمان را تهدید کرده، گفتم:
«خدا لعنتش کند. ما پیروز شدیم، باز هم می‌شویم. خیال کرده ما از جنگ می‌ترسیم؟ ما همان ملتی هستیم که با دست خالی مقابل صدام و همدستانش ایستاد. حالا که خدا را شکر همه‌چیز داریم…»

وحدت، ارث شهدا

این جنگ مردم ما را متحد کرد. همه پشت انقلاب و کشورشان ایستادند.

من گفتم برای مراسم یادبود پسرم طبقه زیرزمین خانه که آن را حسینیه کردیم کافی است، ولی خدا شاهد است جمعیت تا سر کوچه ایستاده بودند. همه آمده بودند، حتی آن‌هایی که نمی‌شناختیم. برخی هم تماس می‌گیرند می‌گویند: «ما آمدیم شلوغ بود، شما را ندیدیم.» ما به این همبستگی افتخار می‌کنیم. جواد فقط فرزند من نبود؛ فرزند ملت بود.

هشت سال ما را آزمودند نتیجه نداد. دوباره دنبال چی آمدند؟ ما از عرق وطن و اعتقاداتمان کوتاه نمی‌آییم، به‌خصوص الان که داغ‌ بر سینه داریم و تا پای جان پای اسلام می‌مانیم. پایان پیام/۱۱۰

https://astanebaharestan.ir/?p=25643

 

https://astanebaharestan.ir/?p=25615

 

https://astanebaharestan.ir/?p=25610

 

https://astanebaharestan.ir/?p=25605

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا