مادرانه و همسرانه شهیدان خاکی در گفت وگو با آستان بهارستان: شهادت برازنده همسر و فرزندم بود/ پسرم دوست داشت مانند حسین فهمیده در ۱۳ سالگی شهید شود

فاطمه سادات محمدی
آستان بهارستان؛ روزهای سختی را گذراندیم… راضی شده بودیم که فقط پیکرها پیدا شود… بعد از ۹ روز، جواب «DNA» آمد؛ خدا شاهد است وقتی شنیدم فقط گفتم: «الحمدلله»… آرزوی همسرم شهادت بود. پسرم هم گفته بود که دوست دارم در ۱۳ سالگی مانند «محمدحسین فهمیده» شهید بشوم… دشمن فکر نکند که ما از شهادت میترسیم؛ حتی بچههای ما آرزوی شهادت دارند… مردم ما بیدارتر شدند و دشمنان ما باختند…
به گزارش خبرنگار آستان بهارستان؛ در یکی از محلههای شهر قم، بنرهای سیاه تسلیت خانهای را از سایر خانهها متمایز کرده است.
همسر شهید حاج محمد و محمدحسین خاکی، با چهرهای صبور و اندوهگین در را باز کرد. با احترام و مهربانی، به اتاق پذیرایی که روی میز آن خرما، حلوا و میوه چیده شده و روی طاقچه دو عکس شهید قرار داشت، دعوت کرد.
همسرم ستون خانه و پای انقلاب ایستاده بود
همسر شهید با «بسمالله الرحمن الرحیم»، محکم و باصلابت روایت را آغاز کرد. همسرم از ابتدای زندگی بر ولایتفقیه تاکید داشت. میگفت: «من این رهبر را قبول دارم زیرا پای آرمانها ایستادهاند.». ما با شرط همراهی با ولایت، زندگی را آغاز کردیم.
از ویژگیهای حضرت آقا برای ما میگفتند و اینکه اقتدار ایشان باعث پیروزی و دلگرمی مدافعان کشور است.
توصیه میکردند که پشت رهبر و انقلاب باشید. میگفت: «اگر مردم ما بدانند چه رهبری داریم و پشت هم باشند، کشور در همه زمینهها پیشرفت میکند و کسی حریف ایران نمیشود؛ ما پیروز هستیم چون رهبر داریم.»
کسی نبود که گوشهای بنشیند و فقط نگاه کند؛ در همه راهپیماییها خانوادگی شرکت میکردیم. میگفت: «باعث دلگرمی رهبر است.»
حتی اگر مأموریت بود، تماس میگرفت و میپرسید: «راهپیمایی فردا را که شرکت میکنید؟» میخواست از ما مطمئن شود.
کارها را خالصانه و با نیت خدایی انجام میداد و بسیار صبور بود. همکارانش پس از شهادت آمدند و گفتند: حاجی خیلی صبور بود وهمیشه در تکاپو برای حل مشکل دیگران بود.
خیلی دوست داشت مشکلات مادی و معنوی مردم، بهخصوص در فامیل یا محل کار، برطرف شود.
فوقالعاده مردمدار بود. فکر نمیکنم کسی از همسر من ناراحتی به دل داشته باشد.
پای درد دل مردم مینشست؛ کسانی میآیند برای ایشان عزاداری میکنند که ما آنها را نمیشناسیم.
صلهرحم را ترک نمیکرد و پیگیر بود که کارهای مادرشان را انجام دهند. من یادم نمیآید شبی از محل کار آمده باشند، با اینکه دیر وقت بود، با مادرشان تماس نگیرند.
نماز شب و نماز اول وقت ایشان ترک نمیشد و به بچهها هم تأکید میکرد.
اگر ما نمیتوانستیم، تنهایی هر سال پیادهروی اربعین را شرکت میکرد.
همسرم وقتی کاری را میخواست انجام بدهد، میگفت: ائمه(س) یا امام خمینی(ره) اینگونه عمل میکردند.
میگفت: «تا زنده هستم شبهای جمعه برای دوستان یک روضه یا مطلبی درباره امام حسین(ع) میفرستم.»
از همان ابتدای ازدواج، کتابهای شهدا بهخصوص شهید چمران را مطالعه میکرد و جمله به جمله آن را حفظ و در زندگی معنا میکرد.
هرچه کمتر از بیتالمال استفاده کنید، به نفع خودتان است
همه میدانند که همسرم به مسائل مادی بیاعتنا و نسبت به بیتالمال حساس بود و میگفت: «مال حلال در تربیت بچهها تأثیر دارد. هرچه کمتر از بیتالمال استفاده کنیم، به نفع خودمان است؛ زندگی بهتر میشود.»
همسرم همیشه از بچهها میپرسید: «کجا دوست دارید مسافرت برویم؟.» خاطرات خوبی از سفرها به جا گذاشت.
برای من هم مهم بود که بچهها احترام پدرشان را حفظ کنند. میگفتم: پدرتان ریشه شماست، باید به او احترام بگذارید و حتماً دستبوسی داشته باشید.
همیشه وقتی از در خانه وارد میشدند، من بچهها را صدا میکردم که به استقبال پدرشان بروند، یا خودش به اتاق بچهها میرفت، با آنها دست میداد و روبوسی میکرد.
حتی من سفره میانداختم و هر چه در سفره میگذاشتم، همسرم میگفت: «دستت درد نکنه، خدا خیرت بده». میگفت: «شما غذا را پختی، شستن ظرفها با من.»
وقتی دستم را عمل کرده بودم، تمام کارهای خانه را انجام میداد؛ جارو میکشید، غذا میپخت، مهمانداری میکرد. میگفت: «شما استراحت کن تا خوب بشی.»
تمام زندگی را به من سپرده بود. میگفت: «من میروم سر کار، خیالم از زندگی راحت است شما هستی و به بچهها میرسی. چون من آنجا آنقدر دغدغه دارم، نمیتوانم به زندگی فکر کنم.»
با خودم میگفتم: همسرم با وجود مشغلههای زیاد و کار سنگین باید فقط فکر این باشد که بیاید خانه استراحت کند. اما وقتی به سمت خانه حرکت میکرد، با من و بچهها جداگانه تماس میگرفت و میپرسید: چه وسیلهای لازم دارید، بخرم؟
حتی روز سهشنبه قبل از شهادتشان، بازی ایران و کره بود. محمدحسین به پدرش گفته بود که دوست دارم با شما و دوستم برویم. پدرش گفت: برای دوستت هم بلیت گرفتم و با هم به ورزشگاه آزاد رفتند.
همسرم دوست داشت بداند بچهها به چه چیزی علاقه دارند و همان کارها را برایشان انجام میداد. چهارشنبه قبل از شهادتشان، با محمدحسین وسایل ورزشی خریده بودند. محمدحسین خیلی دوست داشت پدرش همیشه همراهش باشد.
محمدحسین؛ نوجوانی کوچک با دلی بزرگ
محمدحسین، مثل پدرش هیئتی بود. به من گفت: «مامان، دلم میخواهد همه جلسات حسین طاهری رو شرکت کنم.» گفتم: «باشه مامان، میبرمت.»
امسال در مسابقات آموزشوپرورش، نفر اول اذان و نفر اول مداحی شد.
کلاس تجوید قرآن، زبان و در روزهای آخر کلاس مداحی هم میرفت.
کمربند مشکی و چندین مدال نقره و طلای کاراته داشت. خیلی باهوش بود؛ حتی در کلاسهای بالاتر شرکت میکرد. من اصرار داشتم به مدرسه تیزهوشان برود، اما خودش تمایلی نداشت.
عشق به امام حسین(ع)
اشک در چشمانش حلقه زد اما صدایش به سرعت صلابت قبل را پیدا کرد و گفت: «از بس امام حسین(ع) را دوست داشت، در تمام دفترهایش، حتی روی سنگ، اسم آقا را نوشته بود.»
با بغضی در گلو آهسته و آرام گفت: «این روزها که دفتر خاطرات همسر و پسرم را میخوانم، میبینم واقعاً آنها را نشناخته بودم. کاش بیشتر میشناختمشان، بهخصوص پسرم را…»
برپایی هیئت خانگی برای نوجوانها
محمدحسین سه سال پیش گفت: «مامان، خانمها روضه خانگی دارند، چرا ما پسرها نداریم؟» از همانجا بود که برای تولد و شهادت ائمه در خانهمان هیئت برگزار میکردیم.
دوستانش را دعوت میکرد، من برنامهریزی میکردم. ابتدا یک نفر قرآن میخواند، یکی از بچهها سخنرانی میکرد، یکی روضه میخواند، و محمدحسین مداحی میکرد. من هم پذیرایی میکردم.
بعد از دو سال گفت: «مامان، ما دیگه بزرگ شدیم، خودمون پذیرایی میکنیم.»
خدا خیرشون بده آقای جماعت محل که ایشون هم در ساختمان ما بود و با همسر و سه فرزندشون شهید شدند، هماهنگ کردند هفتهای یک بار در حسینیه مراسم برگزار میکردند.
نماز اول وقت را در مسجد میخواند. نماز صبح هم بیدارش میکردیم، با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود.
فوقالعاده به من احترام میگذاشت و اعتقاد عجیبی به دست بوسی پدر و مادر داشت.
روزههایش را میگرفت. امسال اعتکاف رفت و آنقدر لذت برده بود که میگفت: «کاش دوباره میتونستم برم.»
چند سال بود که روز عاشورا مراسم میگرفت. افکار و رفتارش فراتر از سنش بود.
روایت روز اول تجاوز رژیم صهیونیستی
ما در شهرک شهید چمران زندگی میکردیم، جایی که اغلب نخبهها ساکن بودند.
بیستوسوم خرداد، من و همسرم در نمازخانهای که در خانهمان ساخته بودیم، نماز شب خواندیم. دخترم هم آمد و نماز صبح را خواند و به اتاق خودش رفت.
در حال خواندن ادعیه بودیم که صدای بلندی آمد. موشک اول به بلوک روبهروی ما خورد ولی عمل نکرد.
اتاق خوابها به یک سمت و پذیرایی و آشپزخانه سمت دیگر بود. همسرم به سمت پذیرایی رفت؛ محمدحسین آنجا خوابیده بود.
من حدود چهار متر با او فاصله داشتم که ناگهان صدای انفجار دوم آمد. موج انفجار مرا به دیوار کوبید؛ همه چیز بههم ریخت. همه جا را دود گرفت؛ شیشهها میشکست و میریخت.
دخترم را صدا زدم گفتم بیا با هم باشیم. همسر و پسرم را هم صدا میزدم. هیچ پاسخی نمیآمد.
جلو رفتم دیدم اتاق پذیرایی دیگر وجود ندارد. آسمان دیده میشد… با چادر نماز و حالی خاص پایین رفتیم.
انتظار تا پیدا شدن پیکرها
پیکر همسرم در روز عید غدیر، هنگام اذان مغرب پیدا شد. اما شش روز از محمدحسین خبری نبود.
معلمها و مدیر مدرسه با گریه تماس میگرفتند و فیلمهای مداحیهای او را میفرستادند.
روزها و شبها زیر آوار غم بودیم… در بلوک ما بچههای زیادی شهید شدند. در کلاسهای قرآن و مسجد آنها را میدیدم. آنها چه گناهی داشتند؟ مادرها به دنبال بچهها و بچهها دنبال پدر و مادرشان بودند.
روزهای سختی را گذراندیم تا اینکه راضی شده بودیم که فقط پیکرها پیدا شود.
بالاخره بعد از ۹ روز، جواب آزمایش «DNA» تأیید شد.
خدا شاهد است فقط گفتم: «الحمدلله.» میشد به مرگ طبیعی از دنیا بروند اما خوشحالم زیر پرچم امام حسین(ع) و ایران به شهادت رسیدند.
تجاوز رژیم صهیونیستی مردم ما را بیدار کرد
همیشه فکر میکردم اگر همسرم را از دست بدهم، زنده نمیمانم. اما خون شهید نور دارد، نوری که به ما صبر میدهد.
ما اعتقاد به ظهور داریم و مطمئن هستیم که این شهدا با امام زمان(عج) برمیگردند.
رژیم صهیونیستی بداند که با این شهادتها، مردم ما بیدارتر شدند و آنان باختند.
خیلیها دیدن ما آمدند که از نظر اعتقادی مانند هم نبودیم و باور نمیکردیم این اتفاق اینقدر تأثیر مثبت بر آنها گذاشته باشد.
بعد از این حمله، برخلاف تصور دشمنان، الحمدالله اتحاد و آگاهی مردم و حمایت از رهبر بیشتر شد.
پسرم دوست داشت مانند حسین فهمیده در ۱۳ سالگی شهید شود
شیعه اعتقاد به شهادت دارد؛ آرزوی همسر من شهادت بود. حتی معلم پسرم گفت: محمدحسین چهارشنبه قبل از شهادتش گفته بود: «من دوست دارم در ۱۳ سالگی مثل «محمد حسین فهمیده» شهید بشوم.»
دشمنان ما بدانند ما از شهادت نمیترسیم؛ حتی بچههای ما آرزوی شهادت دارند.
زندگی و اخلاقشان الگوی خیلیها بود. همکاران همسرم میگفتند: «او شهید زنده بود.». شهادت، برازندهی همسر و پسرم بود.
تلخترین روزهای زندگیام وقتی بود که همسرم مأموریت میرفت. اما شهادتش شیرین است، چون به آنچه دوست داشت رسید. هرچند نبودشون سخت هست.
الان وقت گریه نیست…؛ راه شهدا باید ادامه یابد
وقتی خبر شهادت پدر و برادر را به دخترم دادند، گفت: «الان وقت گریه نیست. باید مسیر شهدا را ادامه بدهیم.»
دشمن نمیتواند ما را متوقف کند. دشمن از سر ضعف به ترور رو آورده؛ غافل از اینکه ما محکمتر شدیم.
تشییعهای باشکوه شهدای اقتدار حتی پرشکوهتر از دوران دفاع مقدس است.
مردم در صحنه و پشت نظام، رهبر و رزمندگان ایستادهاند. با دعاها و حمایتها و حضور پررنگ و تاثیرگذار آنان در صحنه، کشور وضعیت بهتری پیدا میکند.
شما خبرنگاران و مستندسازان هم در جبهه حق هستید. شما صدای ما را به گوش کسانی میرسانید که شاید حتی اسم شهدای ما را نشنیده باشند. از شما تشکر میکنم و برایتان آرزوی موفقیت دارم. پایان پیام/۱۱۰
https://astanebaharestan.ir/?p=25639