اخبار پوششی و تولیدی قماخبار قم

گذری به زندگی شهید محمد حسین کبیری فرمانده ۲۴ ساله

آستان بهارستان؛ سردار پاسدار شهید محمد حسین کبیری در سوم آذرماه سال ۱۳۳۷ در روستای خورآباد از توابع شهر قم، دیده به جهان گشود. وی درعملیات رمضان فرماندهی گردان مالک اشتر را به عهده داشت و درهمین عملیات در تاریخ دوم شهریورماه سال ۶۱ به شهادت رسید.

برآن شدیم تا پای دل مادر شهید محمد حسین کبیری بنشینیم؛ مشروح صحبت های ایشان در ادامه می آید:

تا قبل از اینکه خداوند او را به من بدهد ما چند فرزند دختر داشتیم و از خداوند فرزند پسری می خواستیم.

یک بار صبح که نذر سمنوپزان داشتم دو رکعت نماز حاجت خواندم و درآن متوسل به بی بی فاطمه زهرا سلام الله علیها شدم و به خداوند گفتم به من فرزند پسری عطا کن که اسم او را حسین بگذارم تا پیرو امام حسین(ع) تو باشد و خدا هم به اجابت این دعا محمد حسین را به ما داد.

یکی از خاطرات بسیار عجیب و جالب دوران شیرخوارگی او این بود که یک بار سر زمین، پدرش در حالیکه این شعر را زمزمه می کرد: «منم مسلم که فرزند عقیلم               به دام حیله کوفی اسیرم »

یکدفعه محمد حسین که در آغوش من بود، شیرخوردن را رها کرد و شعر را از دهان پدرش گرفت و دو بار خواند.

ما ناراحت شدیم که چرا بچه این شعر را خواند؛ همانجا پدرش به من سفارش کرد این موضوع را پنهان کنیم تا ببینیم عاقبت چه می شود.

وقتی محمد حسین بزرگ شده بود خودش را برای رفتن به خدمت سربازی معرفی کرد؛ اول محل خدمتش چهل دختر بود، بعد به منجیل و از آنجا هم به پادگان «جیو» منتقل شد که امام خمینی(ره) دستور دادند سربازها عقب نشینی کنند او هم با تعدادی از هم رزمانش که حدود ۳۰۰ نفر می شدند، عقب نشینی کردند.

آنجا از فرزندم شکایت شده بود که به قم می رود و اعلامیه های امام خمینی را با خود می برد و پخش می کند.

او را پیش فرمانده اش برده بودند؛ فرمانده هم به او گفته بود پسر چرا این کار را می کنی؟ او هم گفته بود من اصلا قم نرفته ام که آن ها هم این گفته او را قبول نکردند و او را به پادگان دیگری فرستادند.

آنجا هم به او گفته بودند که تو به قم می روی و اعلامیه های امام را می آوری و اینجا پخش می کنی که باز هم با انکار پسرم مواجه شدند اما این بار او را به زندان انداختند.

یک بار هم به ملاقات او در زندان رفتم ناتوان و ضعیف شده بود.

روز دوشنبه قرار بود او را محاکمه کنند همرزمانش به او دلداری می دادند و می گفتند اگر تو را زندان کنند باید ما ۳۰۰ نفر را هم زندانی کنند و حتی اگر خون ما ریخته شود نمی گذاریم تو یک نفر تنها زندان بروی.

خود محمد حسین برایم تعریف کرد گفت که وقتی مرا زندان کردند و قرار شد محاکمه ام کنند، نیمه های شب وقتی خواب بودم در عالم رویا دیدم که جوان نورانی از درب زندان داخل آمد و پای تخت من نشست؛ زندان روشن شده بود؛ به من گفت محمد حسین فردا صبح باید به محاکمه بروی؛ گفتم بله. گفت نترس من پشتیبان تو هستم؛ ناراحت نباش که هیچ آسیبی متوجه تو نخواهد شد.

گفته بود شما کی هستی؟ آن شخص گفته بود من امام زمان تو هستم و تا خواسته بود که او را لمس کند و بگیرد که از خواب بیدار شده بود.

از آن به بعد پسرم خیلی محکم تر و استوارتر از گذشته شده بود؛ محاکمه او هم به جایی نرسید.

یک بار بخاطر اینکه بند پوتین محمد حسین باز بوده یک سیلی به او زده بودند او هم متعاقبا سیلی را پس زده بود و به آن سرباز گفته بود ما هر دو لباس دولت را پوشیده ایم نباید به هم زور بگوییم به خاطر همین آن سرباز از محمد حسین شاکی شده بود و به او تهمت ها زده بود.

در اصل محمد حسین از وقتی که توفیق زیارت امام زمان در عالم رویا نصیبش شده بود، حسین دیگری شده بود.

همه محل می دانند که او به انقلاب چه ارادتی داشت؛ به خواهرانش سفارش می کرد از مدرسه که آمدید روی دیوارها شعار «مرگ بر بنی صدر» و «درود بر بهشتی» را بنویسید؛ اگر از روی دستخط شما متوجه شدند، جوابش با من و یک بار هم متوجه شدند و حسین را خواستند.

موقعی که بنی صدر برای ریاست جمهوری کاندیدا شد و موقع انتخابات فرا رسید حسین به خانه آمد و گفت به من ماموریتی محول شده که باید بروم فقط آمدم بگویم که به بنی صدر رای ندهید درغیر اینصورت مرا هرگز نخواهید دید.

گفتیم پس به چه کسی رای بدهیم؟ گفت به آقای حبیبی ما هم همگی به آقای حبیبی رای دادیم.

در مورد نماز و روزه محمد حسین این نکته قابل گفتن هست که روزهای تابستان و زمستان در گرما و سرما، وسط زمین خالی حیاط به نماز می ایستاد.

هر وقت به او می گفتم آخر مادر فرش ها که پاک است پنکه هم که داریم می گفت مادر به این کارها کار نداشته باش بگذار نمازم را بخوانم اما من اصرار کردم و او در نهایت گفت: مادرجان آدم وقتی کاری را برای خدا انجام می دهد نباید به کسی بگوید این نماز من نماز جعفر طیار است و نباید زیر سقف خوانده شود.

سیره عملی زندگی او با دیگران فرق داشت غذای خود را با فقرا تقسیم می کرد؛ فعالیت های زیادی می کرد؛ الان حافظه ام یاری نمی کند؛ به جبهه ها زیاد کمک می کرد؛ خیلی به سالمندان احترام می گذاشت؛ به خانواده خیلی احترام می گذاشت؛ قرآن زیاد می خواند؛ به شهید مطهری علاقه زیادی داشت و حدود ۱۲ جلد از کتاب های شهید را داشت.

خانم سالمندی اینجا زندگی می کرد به نام «خاله فاطمه» محمد حسین وقتی از سپاه می آمد اول مستقیم به خانه او می رفت و همه ظرف هایش را می شست و خانه اش را جارو می کرد و چیزهایی را که از قم برایش خریده بود را آنجا می گذاشت و بعد به خانه خودمان می آمد.

وقتی علت دیر آمدنش را می پرسیدم فقط می گفت سپاه اجازه نداده زودتر بیایم.

حتی وقتی عروسی کرد روزه بود؛ وقتی خواستیم برای خرید به بازار برویم، خبر شهادت شهید بهشتی و ۷۲ تن از یاران امام را دادند او گفت: دست نگه دارید من الان عروسی نمی کنم؛ ما هم صبر کردیم تا مراسم چهلم شهید بهشتی و یارانشان برگزار شد.

وقتی هم مراسم عروسی را برگزار کردند او گفته بود کسی دست نزند، حنا نبندد، کسی شاه داماد نگوید؛ ما هم خانم ایشان را با سلام و صلوات به منزل آوردیم.

روز سوم ماه رمضان بود که یکی از همسایه ها خبر اسارت او را به ما داد؛ بچه ها مرا تسلی می دادند که او زنده است.

بالاخره روز چهارم ماه مبارک رمضان خبر شهادت پسرم را در حالی که ۲۴ سال بیشتر نداشت برایم آوردند و پیکر پاکش۱۳ سال بعد از شهادت، تفحص و در اوایل اسفند سال ۷۳ در گلزار شهدای روستای خورآباد قم به خاک سپرده شد.

××××

حاج حسین شکارچی

خاطرات حاج حسین شکارچی از شهید محمد حسین کبیری

پای دل حاج حسین شکارچی از انقلابیون قدیمی قم دارای کتاب «موقعیت شکارچی» هم نشستم؛ مشروح صحبت های وی در مورد شهید محمد حسین کبیری را در ادامه می خوانید:

خاطراتی که بنده از شهید بزرگوار آقای حسین کبیری دارم از زمان تشکیل سپاه سال ۵۸-۵۹ هست که این شهید با عشق و انگیزه الهی که داشت درخدمت سپاه مشغول شده بود.

از ابتدای درگیری های کردستان ماموریت هایی به سپاه قم واگذار شده بود منتهی شهید کبیری به خاطر آن شناختی که در شهر قم داشت و باتوجه به اینکه یکسری عناصر ضد انقلاب و افراد ناباب در اطراف قم و یکسری افراد در داخل شهر قم مزاحمت ایجاد می کردند ایشان در سال ۵۹ فعالیت چشمگیری در شناسایی این افراد داشت.

در دستگیری این افراد خیلی شجاعانه و باانگیزه بسیار الهی تلاش می کرد و سعی می کرد آن ماموریت هایی را که به او واگذار می شد به نحو احسن انجام دهد.

این شهید بزرگوار گاهی یکسری افراد را دستگیر می کرد و تحویل دادگاه انقلاب می دادند با توجه به شناخت و اطلاعاتی که از فرد متهم داشت وقتی که آن را به دادسرا می آوردند اگر احساس می کرد که آن برخورد قانونی و قاطعی که باید با او بشود نمی شود خیلی ناراحت می شد و گاهی چون خودش نسبت به آن فرد اطلاعات قوی داشت انتظار داشت برخورد قانونی و شرعی به سرعت صورت گیرد و اگر یک مقداری مسامحه می شد خیلی ناراحت می شد و شدیدا اعتراض می کرد.

نمونه ای که بخواهم اسم ببرم یادم نمی آید اما برخی اوقات می دیدم که با کمال ناراحتی و عصبانیت در مقابل رئیس دادگاه و آن افرادی که مسئولیت داشتند می ایستاد و اعتراض می کرد که چون البته قانون و دادگاه و بازپرس می خواست اطلاعات دیگری به دست بیاورد حقش بود که بالاخره باید آن مسائل شرعی و شواهد و قرائن را کاملا به دست بیاورند تا بتوانند با آن برخورد کنند.

منتهی ایشان چون خودش رفته بود یک جایی به قول خودمان متهم را سر بزنگاه دیده بود و مورد را کاملا می شناخت و اطلاعات کافی دراختیار داشت لذا توقع داشت دادگاه هم سرعت عمل داشته باشد.

دادگاه هم می خواستند قانونی برخورد کنند به گونه ای که جنبه های قانونی و شرعی را در نظر بگیرند.

شهید کبیری می گفت این فردی که من می شناسم این منش اخلاقی را دارد چرا با او برخورد نمی شود؟ یا چرا آزادش می کنید؟

خیلی شجاعانه، با قاطعیت و بدون رودربایستی جلوی رئیس دادگاه و حاکم شهر می ایستاد و حرف خودش را می زد هیچ ابایی نداشت و روحیه ای بسیار بالایی برای بیان حرف حق داشت

درخصوص خدمت کردن به انقلاب و نظام دلسوزی عجیبی داشت و واقعا سر از پا نمی شناخت؛ شب وروز خودش را در خدمت به سپاه می گذراند؛ من شاهد بودم که ایشان چندین روز متوالی اصلا به منزل خود نمی رفت و همیشه در ماموریت بود.

آن موقع البته ماموریت های داخل و اطراف شهر بود؛ به شهرهای اطراف هم برای ماموریت می رفت و اصلا خستگی کار برایش معنایی نداشت.

خودش می گفت خستگی برای فردی که در راه خدا کار می کند اصلا معنایی ندارد؛ بسیار قاطع بود؛ اگر یک فردی خلافی انجام می داد اگر نزدیکترین فرد منسوب به خودش بود بسیار قاطعانه برخورد می کرد و آن فرد را دستگیر می کرد و ماموریت خودش را انجام می داد.

این شهید خلق بسیار خوبی که داشت خیلی رک و بی باکانه حرف خودش را می زد و اصلا با هیچ کس رودربایستی نداشت.

اگر با فرمانده سپاه صحبت، انتقاد یا اعتراضی داشت، خیلی بی پرده و با کمال شهامت حرف خودش را می زد.

آخرین دیداری که ما با این شهید بزرگوار داشتیم زمانی بود که به همراه چند نفر از برادرهای دیگر جهت سرکشی به نیروهایی که از قم به منطقه جنگی در جاده اهواز ماهشهر در پایگاه شهید غیور اعزام شده بودند رفته بودیم.

آن موقع ایشان به فرماندهی گردان منسوب شده و تعدادی از نیروهای قم تحت امر ایشان بودند.

آن پادگان جایی بود که نیروها آموزش های لازم را خیلی فشرده فرامی گرفتند و بعد از سازماندهی، به مناطق مربوطه و محورهایی که لازم بود اعزام می شدند.

ما را به جبهه اعزام کنید حوصله مان سر رفته!

خاطرم هست که ما آن شب که درخدمت شهید محمد حسین کبیری بزرگوار بودیم درخواست ایشان این بود که ما الان چند روز است که دراین پادگان هستیم و بچه ها سر از پا نمی شناسند و منتظرند هرچه زودتر به منطقه و به محور عملیاتی اعزام شوند.

ترتیبی بدهید عملیاتی باشد یا ماموریتی انجام بدهند زیرا روحیه بچه ها بسیار کسل شده؛ چون زیاد در پادگان مانده اند و اینجا بجز بخور و بخواب کار دیگری ندارند.

بچه ها آمده اند که بیایند در منطقه و مشغول نبرد با دشمن شوند و من خودم هم الان اینجا که بالای سر این بچه ها هستم حوصله ام سر رفته؛ ترتیبی بدهید و صحبتی با مسئولان داشته باشید که هرچه سریع تر ما را به محور عملیاتی اعزام کنند.

من در جواب به این شهید بزرگوار عرض کردم که بالاخره باید تکلیف را انجام داد که شما مسئولیت دارید این نیروها را سرپرستی کنید و آن ها را آماده نگه دارید و آن ها را توجیه کنید تا زمانی که مسئولان تشخیص دادند و نیاز به نیروی تازه نفس بود قطعا شما را به محور عملیاتی اعزام خواهند کرد.

بیکاری و خمودگی آنجا برایشان سخت بود و برایشان قابل تحمل نبود که نیروها را آنجا همین طور بیکار نگه داشته باشند؛ اصلا مثل اینکه شوق شهادت درایشان آنچنان زیاد بود که واقعا می خواستند پرواز کنند؛ با یک حالت عجیبی و یک درخواست خیلی قاطعانه ای از ما می خواست که حتما ما با مسئولان یک صحبتی کنیم که آنان را زودتر به منطقه بفرستند.

اصلا مثل اینکه این شهید بزرگوار منتظر بود به لقاءالله بپیوندد و به معشوق خودش برسد که بعد از چندی ما خبر شهادت ایشان را شنیدیم و واقعا خیلی متاسف شدیم و احساس کردیم که این شهید بزرگوار اصلا در انتظار شهادت نشسته بود و به معشوق خودش پیوست و امیدوارم که خداوند روحش را شاد گرداند

××××××

وصیت نامه شهید محمد حسین کبیری

بسم الله الرحمن الرحیم

والذین قالو ربنا الله ثم استقاموا… و آنان که گفتند پروردگار ما خداوند است سپس استقامت کردند…

…الذین آمنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله با اموالهم و انفسهم اعظم درجه عندالله و اولائک هم الفائزون…

و آنان که به خدا و روز جزا ایمان آوردند و هجرت و جهاد کردند در راه خدا با مال ها و جان هایشان درجه بزرگی پیش خداوند دارند و به درستی که آنان فائزون به رحمت الهی هستند.

از آنجایی که هرآن صدای مظلومانه مسلمانان و مستضعفان جهان به گوش می رسد و خداوند متعال فرمان می دهد که چرا در راه خدا جهاد نمی کنید در حالی که مستضعفان جهان زیر فشار هستند.

و از آنجایی که دشمنان دین خدا و حق و عدالت کمر به ریشه کن کردن این دین حق یعنی اسلام بسته اند؛ البته به خیال خام خود برای خود که به عنوان یک فرد پرورش یافته در مکتب اسلام و مکتب قهرمان پرور که خود را پیرو خط علی اکبر حسین قلمداد کرده ام، برای خود وظیفه دانسته و از آنجا که برای مردان خدا محال است که بنشینند و دین خدا دستخوش دشمنان گردد، بدین جهت جهاد را در راه خدا شروع نموده و از تمام جوانان متعهد و مسئول تقاضای همفکری و همکاری را در این جهاد مقدس می نمایم و به پدر و مادر خود شهادت در راه دوست را تبریک گفته و آنان را از ذره ای حزن و ناراحتی برحذر می دارم و امیدوارم که اگر در زندگی من خدمتی به اسلام نشد، از مرگ من خدمتی به اسلام شده باشد.

در خاتمه وصیت نامه از خداوند متعال پیروزی کامل اسلام و استقرار نظام عدل الهی اسلام را مسالت نموده و سلامتی و طول عمر رهبر کبیر اسلام و پدر روحانی همه مسلمانان و مستضعفان جهان را از خداوند متعال خواستارم.

والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته

سپاهی پاسدار محمد حسین کبیری

https://shohadayeqom.ir/%da%af%d8%b0%d8%b1%db%8c-%d8%a8%d8%b1-%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%d8%a7%d9%86%db%8c-%d9%81%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86%d8%af%d9%87-%d8%b4%d9%87%db%8c%d8%af-%d9%85%d8%ad%d9%85%d8%af%d8%ad%d8%b3%db%8c%d9%86-%da%a9%d8%a8%db%8c%d8%b1%db%8c/

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا