اخبار پوششی و تولیدی قماخبار قماخبار مهم
موضوعات داغ

مادر شهید مختارزاده: از «مقلب القلوب» می خواهم «احسن الحال» را برای اغتشاشگران محقق کند

آستان بهارستان؛ مادر شهید حسن مختارزاده در گفت وگو با ما اظهارداشت: از مقلب القلوب می خواهم احسن الحال را برای اغتشاشگران محقق کند.

به گزارش خبرنگار آستان بهارستان؛ ساعت ۹ صبح است؛ افرادی داخل و خارج می شوند؛ دیوار خانه و دو خانه مجاور آن پر از بنرهای تسلیت با عکس اوست؛ سیاهی دلگیری کوچه را پر کرده؛ لامپ های قرمز حجله روشن است.

داخل خانه هم همه جا هست؛ از حیاط و راهرو گرفته تا دیوارها و روی میزها؛ «عکس وی» در کنار کتیبه های عزاداری امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) هم نصب شده است.

حلوا وخرما روی میزها چیده شده؛ کوچک و بزرگ همه مشکی پوش هستند؛ همه شواهد نشان از این دارد که این خانه‌ی غم‌دار و تب‌دار دراین گوشه شهر عزادار حضرت زهرا(س) و فرزند خود است.

حسن آقا خندان و دست به سینه به همه خوش آمد می گوید؛ با خنده ای که عکس او در برگرفته است  دیوار خانه چهره‌ی دیگر گرفته است.

شهید حسن مختارزاده

«طلبه بسیجی مدافع امنیت که ۲۶ آبان به همراه برادرش محمد برای آرام سازی یکی از محلات تهران رفته بودند که اغتشاشگران در مسیر حرکت کاروان موتوری بسیج، روغن ریخته و باعث زمین خوردن بسیجیان شدند.

حسن و محمد بر زمین افتاده و چند متر روی زمین کشیده می شوند که محمد دچار آسیب سمت راست بدن و پارگی تاندوم دست می شود؛ دراین حین یک راننده خودرو با گذشتن از سمت راست بدن حسن متواری می شود.

در بیمارستان عمل دست محمد انجام و پس از دو روز مرخص می شود اما حسن به دلیل شدت جراحات ناشی از شکستن قفسه سینه و فشاری که به قلب آمده و ضربه به اعضای داخلی بدن به ICU منتقل و پس از ۲۱ روز به شهادت می رسد.

تشییع باشکوه این جوان ۲۱ ساله در ۲۱ آذر مسیر مصلی قدس به سمت حرم حضرت معصومه(س) را غافلگیر می کند.»

داخل که می شوی مادر شهید برمی خیزد و پس از روبوسی می گوید بفرمایید میهمان حسن هستید.

از نحوه تربیت فرزندانش که می پرسم می گوید در دوران بارداری برای همه فرزندانم سعی کردم واجبات و مستحبات را انجام دهم و ازگناه دوری کنم؛ وقتی هم به دنیا آمدند لالایی شان قرآن و نوحه بود؛ برای همین هم علاقمند شده بودند و یک عکس کودکی حسن هست که ضبط در دست دارد و سینه می زند.

یک لحظه از خودم جدایش نمی کردم

سال ۸۰ که به دنیا آمد من ۱۹ ساله بودم و دانشگاه رشته مامایی قبول شدم؛ دلم نیومد از خودم جدایش کنم؛ از ۱۰ روزگی به همه کلاس ها می بردمش.

یک روز حسن صدایی کرد یکی از اساتیدم که خیلی جدی بود فکر کرد دانشجویی گربه آورده، گچ را به تخته زد و داشت با ناراحتی از کلاس خارج می شد که من حسن را از زیرچادر درآوردم گفتم ببخشید صدای پسر من بود؛ همین که حسن رو دید خندید؛ تا اون روز هیچ کس خنده اش رو ندیده بود.

شش ماهگی می نشست روی پای من یک روز همین استاد گفت: همه بازیگوشی می کنید فقط این بچه توجه می کنه و از همه شما هم باهوش تر هست.

بعد از دانشگاه، جامعه الزهرا قبول شدم؛ باز با خودم می بردمش؛ دوستان حوزه و دانشگاه، من رو به نام «ننه حسن» می شناختند.

چون همسرم روحانی و بیشتر روزهای سال تبلیغ بود، من با وجود کار و تحصیل، کارهای خانه و تربیت و نظارت بر بچه ها رو هم برعهده داشتم.

خصوصیت اخلاقی معلمان فرزندانم برایم مهم بود؛ برای مدرسه آن ها تحقیق کردم؛ مدرسه اش خوب بود و معلم کلاس سوم ابتدایی حسن به نام آقای «ستوده» اعتماد به نفس را به بچه ها آموزش داد و در تشکیل شخصیت فرزندم نقش مهمی داشت.

از مقطع ابتدایی در بسیج دانش آموزی عضو شد؛ سپس به مسجد نزدیک مدرسه شان می رفت و با هیات آشنا شد.

آرزوی شهادت در کلاس چهارم ابتدایی

کلاس چهارم زندگینامه شهدا را خوانده و در انشائی نوشته بود که آرزو دارم شهید شوم؛ اون موقع وقتی خواندم خیلی گریه کردم.

چهار سال بعد از حسن خواهرش به دنیا آمد؛ حسن خیلی دوستش داشت؛ مدرسه شان کنار هم بود؛ از همان روز اول ابتدایی تا قبل از شهادت خواهرش را مدرسه می برد و می آورد الان هم خواهرش از نظر روحی شکسته شده است.

خیلی استعداد داشت؛ چند تا کار رو با هم انجام می داد، من اصلا با درس هاش کاری نداشتم نخونده نمره هایش ۲۰ بود.

از ۱۵ سالگی در کنار فعالیت های اجتماعی و بسیج، دوره های مقدماتی و تکمیلی هلال احمر، امداد و نجات، چتربازی و راپل(صخره نوردی با طناب) را پشت سر هم گذراند.

شهید مختارزاده هفت مدال ورزشی و کارت بین المللی نجات غریق داشت

استاد ورزش های رزمی بود؛ چهار مدال طلا، دو نقره و یک برنز از مسابقات رزمی و جوجیتسو سبک برزیلی داشت.

دوره غواصی را گذرانده بود و کارت بین المللی نجات غریق داشت و این دوره ها را آموزش می داد.

از کلاس دهم از نظر مالی روی پای خودش ایستاد و برای خودش درآمد داشت؛ دوره «ام دی اف» و سقف کاذب را گذراند حتی می خواست زیرزمین منزلمان را سقف کاذب نصب کنه.

نمی خوابید مگر از شدت خستگی

الان میگم که مادر مثل اینکه تو عجله داشتی؛ خودت می دونستی که وقت نداری که این همه کار رو با هم انجام می دادی؟

استراحت نداشت؛ همیشه چشماش قرمز بود؛ اگر می خوابید واقعا خسته بود و از شدت خستگی سرش را که روی بالشت می گذاشت خوابش می برد.

یک روز که دنبال من آمد باران شدیدی می آمد هر دو کاملا خیس شدیم؛ گفت: مامان من موتورسیکلت دارم اما به خاطر اینکه شما و خواهرها زیر باران نمانید یک وسیله می خرم.

چند جا از جمله در دو شیرینی فروشی کار می کرد؛ خیلی تلاش کرد تا یک خودروی قیمت مناسب خریداری کرد.

من را برای کار خیر با خود همراه کرده بود

یک روز همکارم گفت: یک نفر را می شناسم که وضعیت اقتصادی مناسبی ندارد کمک می کنی؟ دیدم مبلغ کمی دارم با حسن تماس گرفتم؛ گفت شماره حساب بفرست اصلا نپرسید کی هست؟ یا چه وضعیتی دارند؟ اول برج که خواستم پول رو بهش برگردانم نپذیرفت.

از آن روز دیگه جیب هامون با هم یکی شد زمانی هم او برای کسی می خواست من به حسابش واریز می کردم؛ من رو با خودش همراه کرده بود که دست مردم را بگیریم؛ دست خیلی ها را گرفته بود ما بعدها از دیگران شنیدیم.

چند تا بچه از کمیته امداد داریم همیشه دو تا پسرهام اصرار داشتند پول رو به حساب بچه ها واریز کنند؛ می گفتند باعث برکت است؛ گاهی حساب من و پدرش خالی می شد پسرهام پیش قدم برای این کارها می شدند؛ با بودن دوتاشون فکر نمی کردم کارهام روی زمین بماند.

ما هر سال در ایام فاطمیه و ماه صفر روضه خوانی داریم سال گذشته حسن گفت مامان امسال غذا هم بدهیم خورشت با من، برنج با شما گفتم باشه سال بعد می دهیم؛ امسال خودش نیست دوستانش می آیند روضه می خوانند و مجلس رو می گردانند.

می خواستم برای هر دو پسرم عروس بگیرم؛ همیشه به همکارانم می گفتم عروسی بچه هام همه تون رو دعوت می کنم حالا خودش همه رو دعوت کرد.

حسن با محمد پسر بزرگم چهار سال فاصله داشت؛ محمد حوزه علمیه را انتخاب کرد حسن هم گفت من می خواهم حوزه بروم.

برای دل من کنکور شرکت کرد

به حسن گفتم همزمان رشته پزشکی هم شرکت کن؛ برای اینکه حرف من را زمین نزند دیپلم را کنار دروس حوزوی غیرحضوری گرفت در کنکور هم رتبه آورد اما حوزه رو ادامه داد.

در کارهای خانه به من کمک می کرد، غذا درست می کرد و کارهایی می کرد که شاید هیچ پسری انجام نمی دهد؛ اصلا حسادت در وجوش نبود؛ شاد و خندان و خیلی مهربون بود.

اربعین هر سال با برادر و دوستانش پیاده روی می رفتند؛ امسال من کارهامو انجام دادم با آن ها بروم اما آقامون به دلایلی اجازه نداد خیلی دلم شکست مثل مجنون بال بال می زدم پسرهام با من بودند و حسن گفت نگران نباش من می برمت؛ نمی دونم چی به پدرش گفته بود که راضی شد و همه رفتیم.

شهید مختارزاده «انجام واجبات و ترک محرمات» را انجام می داد

مردم از عبادت هایش سوال می کنند می گویم همان که آیت الله بهجت می فرمود «انجام واجبات و ترک محرمات» را انجام می داد و اخلاق و رفتار خوب و سخاوت داشت.

نترس و شجاع بود و در مهلکه می رفت؛ دوستانش می گفتند زندان اوین که آتش گرفته بود برخی می ترسیدند جلو بروند اما ما یک دفعه دیدیم موتور را برداشته و پیشاپیش همه، برای نجات زندانی ها حرکت کرد.

شهید مختارزاده دوست داشت همه را در کار خیر شریک کند

دوست داشت همه را هم در کار خیر شریک کنه؛ وقتی می خواست هیات برود با دوستش تماس می گرفت می گفت میایی؟ اگر می گفت نه؛ به شوخی و خنده می گفت من می خواستم هدایتت کنم، نشد و با نفر بعدی تماس می گرفت.

در بیمارستان هم به فکر دیگران بود

وقتی به بیمارستان منتقل شده، به هوش بوده؛ پرستار می گفت: چقدر شوخ طبع بود زیرا همزمان با فرزند شما یک خانم باردار را آوردند حسن به پرستار می گوید اول به این خانم رسیدگی کنید انگار یقه من را گرفته، پرستار هم به وی می گوید تو به فکر خودت باش ما به اون می رسیم.

بیهوشی مصنوعی بهش تزریق کردند؛ روز اول دست و پای طرف چپ بدنش حرکت داشت اما دیگه هوشیاری کم شد و به هوش نیامد.

همه دوستانش خوب بودند

در بیمارستان دوستانش فوج فوج می آمدند؛ کارمندان بخش و حتی پدرش تعجب کرده بودند؛ همه دوستانش هم خوب و مذهبی بودند حتی از نظر ظاهر و عقیده مانند هم بودند؛ انگار همدیگه رو پیدا کرده بودند.

خانم دادخواه با ۱۶ سال سابقه مامایی می گوید هر روز حتی نیمه شب که شیفت کاری من تمام می شد حسن دنبال من می آمد؛ یک بار موقع برگشت دیدم در خودرو خوابیده گفت: مامان دیگه نرفتم خونه گفتم منتظرت بشم تا بیایی؛ حالا مدام فکر می کنم بروم بیمارستان به حسن زنگ بزنم بگم دنبال من میایی؟…

هر روز اتاق فرزندم را گم می کردم

۲۱ روزی که بیمارستان بود با خواهرم می رفتم؛ خواهرم تعریف می کنه تو هر روز می گفتی از کدوم طرف برویم؟ من که سال هاست در بیمارستان فعالیت می کنم و همه اتاق ها رو می شناسم هر روز مسیر رو گم می کردم نمی دونستم از کجا بروم؛ خیلی سخته…

در بیمارستان مانند مجنون ها راه می رفتم و گریه می کردم و با خود می خواندم دیوانه منم، من، که روم خانه به خانه     تاکی به تمنای وصال تو یگانه      اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه     خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟ …

بعد خیره به من نگاه کرد و گفت الان دارم فکرش را می کنم فقط دلم می خواهد در آغوش بگیرمش و به قلبم بچسبانم؛ دستانش را دور بدنش قلاب کرد و در حسرت و اشک غرق شد.

سکوت سخت و سرد و دردناکی حاکم شد و بعد با چشمانی اشک بار و آکنده از درد گفت: اتفاق هایی که این مدت افتاد در تصور و ذهنم نبود.

تمام این اتفاقات برای درگیری هایی هست که اصل آن اشتباه است و باید جوان ها بصیرت و مطالعه شان را بیشتر کنند و والدین و مسئولان هم کم کاری نکنند.

نسبت به اغتشاشگران احساس ترحم دارم

من یک احساس ترحم به کسانی که به عنوان اغتشاشگر جان و مال مردم را از بین بردند دارم؛ آن ها هم فرزندان این جامعه هستند و می توانستند یک سرباز مفید برای جامعه و نظام باشند؛ وقتی آن ها هم با هر اعتقادی در درگیری ها جان خود را از دست می دادند ناراحت می شدم.

از مقلب القلوب می خواهم احسن الحال را برای اغتشاشگران محقق کند

برای آنان آرزو می کنم خداوند در دل هایشان تصرف کند که متحول شوند و از مقلب القلوب می خواهم احسن الحال را برایشان محقق کند و از این کارها دست بردارند.

خانواده در تربیت فرزند نقش اساسی را دارد؛ بیشتر معترضان خانواده متزلزلی داشتند دراین شرایط، تربیت ثبات و قوام را از دست می دهد.

من همیشه می ترسیدم و می گفتم خدا نکنه در زمان فتنه ها ما از طریق فرزند بد امتحان شویم؛ خانم ها به من می گویند ما مذهبی هستیم اما افکار فرزندمان تحت تاثیر رسانه های بیگانه برعکس شده؛ برای یک مادر خیلی سخت است.

اما ما بیشتر دوست بودیم تا مادر و فرزند؛ سعی می کردم خیلی نصیحت نکنم زیرا خیلی از جوان ها و مردم نصیحت و امر و نهی را دوست ندارند؛ باید توجیه شوند.

اگر می خواستم رفتاری رو در آن ها اصلاح کنم می گفتم منم در بچگی اینطور بودم اما این کار رو انجام دادم تا بچه فکر نکنه که آدم بد و دارای اخلاق و رفتار ناپسند است.

برخی مادرها به فرزندان خود می گویند ما مانند شما نبودیم؛ درصورتی که همه ما اشتباهاتی داشتیم.

مادر باید پهلوان پرور باشد

مادر باید مانند حضرت ام البنین دارای روحیه قوی و باصلابت باشد تا بتواند پهلوانی مانند حضرت عباس(ع) را تربیت کند و از جان و مال و فزرندان خود برای اسلام کم نگذارند.

برخی تماس می گرفتند می گفتند چرا گذاشتی برود؟ من دیگه تلفنم را جواب ندادم گفتم شاید این ها وسوسه های شیطان باشد مبادا تزلزل پیدا کنم و بخواهم خدایی نکرده ناشکری کنم.

وقتی فضا غبارآلود می شود قدرت تشخیص و پیدا کردن راه حق و باطل سخت می شود؛ برخی زود تشخیص می دهند کجا وارد عمل شوند؛ مدافعان امنیت بدون ترس از جان خودشان وارد شدند تا به کشور و مردم ضربه های سخت تری وارد نشود.

دو هفته پیش از اینکه این حادثه رخ بدهد خیلی منقلب بودم نحوه شهادت «آرمان علی وردی» و شهید «روح الله عجمیان» را در فضای مجازی دیده بودم دلم ریش می شد؛ قرابت خاصی احساس می کردم؛ دلم می سوخت و نوحه عزاداری می گذاشتم و مانند فرزند خودم برایشان گریه می کردم.

قبل از شهادت فرزندم به همکارانم می گفتم به نظر من مقام این شهدا بالاتر از شهدای جنگ تحمیلی هست زیرا آن ها می دانستند تیر از مقابل می آید اما در این درگیری ها دشمن مشخص نیست و از طرفی که فکر نمی کنی ضربه می زنند.

بعد شنیدم آقا هم فرمودند شهدای امنیت از شهدای هشت سال دفاع مقدس مقام شان بالاتر است این حرف یک تسلایی برای دل من بود؛ انگار این حرف ها به من الهام می شد و این قضایا سلسله وار برای من ایجاد شد؛ گویی یک نفر را برای یک شرایط خاص آماده و تربیت می کردند.

وضعیت نامناسب اقتصادی به دلیل رعایت نکردن اسلام است

دراین اغتشاشات برخی گفتند مشکل اقتصاد را درست کنند حجاب اولویت نیست؛ درصورتی که هر کدام جای خود را دارد و حتی حجاب مهمتر است زیرا اسلام حدود پوشش و شرعیات را مشخص کرده و وقتی من به عنوان مادر حجاب و رعایت اصول و قانونمداری را رعایت نکنم، کج روی و انحراف را به صورت عملی به فرزندم آموزش دادم.

اگر این مفاهیم را به فرزندم منتقل نکنم، وقتی مسئول می شود به قانون و شرعیات بی توجه و دزدی و اختلاس را انجام می دهد و همین امر اقتصاد را خراب می کند؛ دراغلب موارد والدین در دزدی فرزندان دخیل هستند و یک جا کم گذاشته اند.

نقش مادر مهمتر از پدر است؛ برخی مادران خلاء پدر را پر می کنند؛ یک خانم باید اینچنین باشد؛ اگر پدر و مادر همراه باشند که تربیت موفقی خواهند داشت اما اگر تلاش برای همراه کردن همسر جواب نداد مادر نباید ناامید شود بلکه باید باصلابت برای تربیت و عاقبت به خیری و مفید بودن نسل آینده تلاش کند.

من در سجده های آخر نماز خیلی دعا می کنم و بعد از هر نماز دو رکعت نماز مستحبی به هر صورت نشسته، ایستاده یا هر زمان که یادم بیاید می خوانم و در قنوت نمازهایم می خوانم «رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّیَّاتِنا قُرَّهَ أَعْیُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقینَ إِماماً» تا فرزندانم عاقبت به خیر شوند.

عمو و پدرش بی تابی می کردند گفتم چون در هشت سال جنگ تحمیلی شهادت نصیب آنان نشد و دیدند یک شخص ۲۱ ساله از آن ها پیشی گرفته به حال خودشان گریه می کنند.

احساس می کنم حسن دل ها را تسخیر کرد

من با تشییع باشکوه فرزندم احساس کردم حسن دل ها رو تسخیر کرد؛ بچه ها به جایی می رسند که از ما پیشی می گیرند ان شاءالله ما هم شهید شویم.

پسرم با شهادتش به ما عزت داد

فقط میگم به من عزت داد؛ افتخار من شد؛ ما جاماندیم و بعد از شهادت فرزندم تکلیف مان سنگین تر شد.

دلتنگ خوبی هاش هستم؛ جایش خیلی خالیه؛ شیرینی ها برای خودش هست دلتنگی ها برای من؛ بهش گفتم نامردی نکن به فکر من هم باش.

گریه می کند و می گوید گریه من برای شهادت پسرم نیست خیلی ها آرزوی آن را دارند؛ این حس مادری هست.

خواهرهایش هر روز صبح که بیدار می شوند می روند عکس و فیلم های برادرشون رو دانلود می کنند و می بینند؛ خیلی برایشان سخت هست؛ همه اش در فکر فرو رفته اند؛ هر روز با آن ها بود؛ هر وقت بچه ها جمع بودند می رفت برایشان خوراکی می خرید.

دیگر باید با شهیدم که آۤبرویم را خرید زندگی کنم

هدایای رهبری شامل چفیه، چادر، انگشتر عقیق برای مادر و پدر شهید و کتاب «جهاد مقدس» بود؛ مادر شهید گفت: از همان لحظه انگشتر را دست کردم این انگشتر عقیق را هم یک نفر دیروز داد گفت از مشهد خریدم باید دست کنید با اینکه اندازه دستم نیست دست کردم؛ یک نفر سجاده و یک نفر تسبیح داده که با آن ذکر بگویم؛ هرکاری مردم خواستند انجام دادم.

پرچم حضرت زینب(س) را از طرف حرم حضرت معصومه(س) فرستادند، یک لوح هم آیت الله دری نجف آبادی امام جمعه اراک فرستادند و برخی برای حسن نامه نوشتند؛ همه هدایا رو جمع کردم، فقط یک جانماز که روی آن عکس شهید هست دارد که آن را هم باید پیدا کنم؛ می خواهم یک ویترین تهیه کنم وسایلش را در خانه و سر مزارش بگذارم؛ شهید مظفری محافظ سردار سلیمانی و شهید گل محمدی هم کنار حسن هستند؛ میشه آثار سه نفر را بگذارند.

یک برنامه هایی برای خودم دارم؛ من دیگه باید با شهیدم و با وسایلش زندگی کنم؛ ما زندگی عادی داشتیم اما امروز حسن به ما آبرو داد.

مادر شهید تربت امام حسین(ع)، پرچم جمهوری اسلامی و کمی از موهای حسن را در پاکتی برای خود نگه داشته بود؛ مراقب بود گلبرگی از چفیه ای که رهبری فرستاده بودند، بیرون نریزد به خواهرش گفت از چشمت بیشتر مراقبش باش.

فاطمه کوثر، فاطمه زینب، فاطمه حسنی و خانم دادخواه خواهران و مادر شهید کنار عکس حسن آقا نشستند و قاب عکسی دیگر ساختند و درپایان مادری که خود فرزند شهید است و امروز مادر شهید شده می گوید بگو جوان ها سر مزارش بروند و حاجت بخواهند؛ یکی از خصوصیات حسن این بود که همه با او خیلی زود ارتباط برقرار می کردند؛ خیلی بخشنده بود.

فاطمه سادات محمدی

نیره سادات محمدی

مطلب خبرنگار آستان بهارستان را در این باره بخوانید:

شهید حسن مختارزاده روشنتر از آبگینه و آب شد   با خون خود آبروی طلّاب شد

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا