اخبار پوششی و تولیدی قماخبار قماخبار مهم
جوانی که قبل از شهادت شهید شد!
حجت الاسلام حجت احسانبخش
آستان بهارستان؛ شهید راه آزادی قدس، سعید کریمی شهید دهه هفتادی و از مستشاران ایرانی حاضر در سوریه بود که ۳۰ دی ۱۴۰۲ در حمله رذیلانه رژیم صهیونیستی به دمشق به شهادت رسید.
در چهلم شهادت این شهید بزرگوار با خانواده محترمشان به گفتوگو نشستیم. پدر شهید حاجآقا حسین کریمی شغلشان راننده تاکسی است، مادر شهید حاج خانم مهری کریمشاهی خانهدار است و همسر شهید سرکار خانم فائزه بنیحسن نیز همراه شهید در سوریه زندگی میکردند و فرزندشان آقا هادی دو ساله از شهید به یادگار مانده است.
***
از پدر بزرگوار شهید خواستیم کمی از ابراز ارادتهای مردم پس از شهادت آقا سعید برای ما بگویند؛
حسین کریمی، پدر شهید می گوید: پس از شهادت سعید مردم خیلی به ما لطف داشتند، از جاهای مختلف میآمدند و التماس دعا داشتند و خیلیها به ما میگفتند دعا کنید ما هم مثل پسر شما عاقبت به خیر و شهید بشویم، خب مردم شهدا را خیلی دوست دارند. ما هم واقعا دلتنگ سعید هستیم ولی الحمدلله از شهادتش ناراحت نیستیم چون سعید باعث افتخار ما شد.
چند روز پیش که سر مزار سعید رفته بودم، بارندگی شدیدی هم بود، دیدم یک جوان که از گردن و دستهایش پر از خالکوبی بود، آمده بود در آن بارندگی سر مزار، صورتش را گذاشته بود روی قبر سعید و با سعید ما در آن حالت نجوا میکرد. برای خودم عجیب و جالب بود که این افراد با ظاهر متفاوت اینطور رفتار کنند.
این عظمت شهدا را نشان میدهد که برای افراد مختلف جذبکننده است. یا یک بار دیگر سر مزار بودیم که یک خانمی چندتا ساندویچ آورده بود و پخش میکرد و آمد به ما گفت من حاجتی داشتم که به این شهدا که تازه شهید شدند توسل کردم و حاجتم برآورده شد…
*کمی از خصوصیات رفتاری آقا سعید برای ما بگویید.
سعید ما خیلی اهل تلاش و زحمت بود. از همان نوجوانی که به سرکار میرفت اهل خمس بود و یادم است که در همان نوجوانیاش میدیدم نماز شب میخواند.
اینکه حاج قاسم گفت که باید شهید بود تا شهید شد، حرف دقیقی زد و سعید ما واقعا این طور بود و شهید زندگی کرد. سعید خیلی از کارهایی کرده که ما بیخبریم و بعد از شهادتش کمکم دارم از بعضی از رفقا و دوستانش بعضی موارد را میشنوم و حتی خیلی از کارهایش را دوستانش هم نمیدانند.
خیلی متواضع بود. طوری که وقتی جانباز شد و دستش مجروح شد تو سوریه آوردندش ایران، برای کارهای بیمارستانش رفته بودم، پرستار بهش گفت دستت چی شده، گفت خوردم زمین! من ناراحت شدم، خودم به پرستار گفتم پسرم سوریه بوده و دستش مجروح شده، یعنی به هیچ وجه حاضر نمیشد کارهای خوبش را علنی کند.
وقتی هم میآمد ایران، میگفت کاری است در خدمتم و مشغول کمک به ما میشد، بهش میگفتم آنجا چیکار میکنید؟ با شوخی میگفت میخوریم و میخوابیم.
نظر خود شما راجع به اعزامش به سوریه چه بود؟
من حقیقت را بگویم، خودم مخالف بودم سعید برود سوریه، میگفتم میخوای خدمت کنی همین جا در ایران خدمت کن، نرو آنجا، دائم میآمد با من صحبت میکرد که من را قانع کند، میگفت خدا هرچی بخواهد همان میشود. اگر خدا بخواهد من در ایران میمیرم؛ نخواهد هم هیچ اتفاقی نمیافتد. خیلیها ماندند و با یک تصادف مردند و شهید نشدند. بالاخره من را قانع کرد و رفت. جانباز که شد باز مخالفت کردم که برود، برای خودش هم میگفتم، گفتم دستت خوب نشده برای چی میخواهی بروی؟ برای جنگیدن باید دستت سالم باشد، با یک دست که نمیتوانی بجنگی، میگفت حاج قاسم هم دستش جانبازه و الان کف میدان در حال جنگ است.
حدود نُه سال سوریه بود و یک سال هم عراق بود، من میدانستم پسرم شهید میشود اما گفتم بعد از ۳۰، ۴۰ سال مثل حاج قاسم و سید رضی خدمت میکند و بعدش شهید میشود نه به این زودی، ولی یکی از همکارهایش حرف جالبی به من زد در این زمینه، گفت سعید در این چندسال که بود قطعا بیشتر از ۳۰ سال کار کرده از بس سختکوش و فعال بوده.
من و مادرش هر موقع که سعید میرفت سوریه، واقعا فکر شهادتش به ذهنمان میرسید به خودمان میلرزیدیم ولی بعد شهادتش، خودم آرامش عجیبی پیدا کردم و نگران مادرش بودم که سکته نکند که دیدم مادرش از من قویتر بود و این آرامش یقینا از طرف خداست و فکر کنم خدا قبل از شهادتش صبرش را به ما داده بود. البته خیلی دلتنگش هستیم، هادی پسر دو ساله سعید هر موقع عکس بابایش را میبیند میگوید بابا کجاست؟ یا اگر زنگ خانه را میزنند سریع میگوید بابا اومده؟ و هنوز پسرش منتظر بابایش است که بیاید و این برای ما خیلی سخت است و دلتنگی ما را بیشتر میکند…
مادر محترم شهید سعید کریمی سرکار خانم مهری کریمشاهی، قطعا به شما هم خیلی سخت گذشته در این چهل روز، لطفا کمی از حال و هوای خودتان بعد از شهادت آقا سعید برای ما بفرمایید.
مهری کریمشاهی مادر شهید هم می گوید: پس از شهادت سعید، مردم خیلی ما را شرمنده کردند و به ما لطف داشتند و باعث تسکین و دلگرمی ما شدند. ما همیشه بر سر مزار سعید میرویم و هر دفعه افراد مختلفی را میبینیم که میآیند. یادم است یک بار سر مزار سعید نشسته بودم، دیدم یک خانمی که هم وضع حجاب بدی داشت و هم آرایش کرده بود، آمد کنار قبر سعید نشست و شروع کرد به دعا کردن، بعدش رو کرد به من و گفت حاج خانم برای من دعا کن و محتاج دعاتون هستم که من هم عاقبت به خیر بشوم.
خیلیها میآیند سر مزار سعید که ما نمیشناسیم کی هستند و بعضی هر روز میآیند و به ما لطف دارند. همین چند شب پیش سردار قاآنی فرمانده سپاه قدس با خانمش آمدند خانه ما و خیلی ما را شرمنده کردند. سعید، راهی را که خودش دوست داشت رفت ولی من خیلی دلتنگش هستم. گاه و بیگاه دلتنگش میشوم… همین چند دقیقه پیش قبل از اینکه شما بیایید تنها داشتم غذا درست میکردم یک دفعه دلتنگش شدم و شروع کردم با سعید صحبت کردن و گریه کردم.
خیلی دلتنگش میشوم. آن موقع که بود با اینکه سوریه بود دلتنگش میشدم و امکانش بود زنگ میزدم و صحبت میکردم ولی الان…
هدیهای بود که خدا به ما داد و خودش هم هدیه را گرفت و ما راضی هستیم. انشاءالله هم خود سعید و هم خدای سعید از ما راضی باشد.
*چند ماه قبل شما و حاج آقا سفری زیارتی به سوریه داشتید و به نوعی آخرین ملاقات شما با آقا سعید بود، کمی از آن سفر برای ما بگویید.
بله، چند ماه قبل به سوریه سفر کردیم. میدانید که امکانات در سوریه مثل ایران نیست و وضع زندگی بسیار ضعیف و سخت است، برق نیست، گاز نیست و امنیت نیست و راستش خودم هم کمی ترس داشتم آنجا ولی آقا سعید در مدتی که ما بودیم سعی میکرد امکانات ولو کم برای ما فراهم کند. ما در ایام شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها در سوریه بودیم که همان زمان هم سید رضی به دست اسرائیلیها در سوریه به شهادت رسید. وقتی میخواستند خبر شهادت سیدرضی را به خانمش بدهند من آنجا در دمشق بودم و دیدم خبر شهادتش را به خانمش دادند چقدر سخت بود و فکر نمیکردم روزی هم خبر شهادت پسر عزیزم را به من هم بدهند، انگار این صحنهای که دیدم مقدمهای بود برای خبر شهادت پسرم… یادم است وقتی پیکر شهید سیدرضی را آوردند حرم حضرت رقیه سلامالله علیها من آنجا بودم، روی تابوت سید رضی زدم و گفتم شهادت مبارکت باشد سید، پسرم سعید خیلی تعریف شما را میکرد که چه کارهایی کردید، من نمیدانم حاجت پسرم چیه ولی هرچی است خودتان واسطه شوید که حاجتش برآورده شود و فکر نمیکردم حاجت سعیدم شهادت است…
*کمی از خصوصیات رفتاری آقا سعید برای ما بگویید.
سعید از همان ابتدای نوجوانی بسیار سختکوش بود و این یکی از ویژگیهای مهم سعید بود. او هم درس میخواند هم کار میکرد، مخصوصا تابستانها کارهای مختلف میکرد. بنایی میکرد، دستفروشی میکرد و لباس میفروخت. به سعید میگفتم آخه این چه کاریه؟ دستفروشی برای چی میکنی؟ دستفروشی هم شد کار؟! میگفت مادر جان، شهید رجائی هم دستفروشی میکرد و با دستفروشی به این مقام رسید… من هم میگفتم اشکال ندارد پولش حلال باشد برو شغلی که میخواهی که بعد رفت وارد سپاه شد، پدر سعید هم راننده تاکسی بود و سر سفره نان حلال و کار زحمت کشیده بزرگ شد. سعید واقعا زحمتکش و سختکوش بود و این یکی از مهمترین خصوصیات سعید است. هم در عبادت و هم کار و هم خدمت به مردم زحمت میکشید و سخت کوشی میکرد.
به سراغ خانم فائزه بنیحسن همسر گرامی آقا سعید کریمی، می رویم و از وی می پرسیم قطعا ایام سختی را گذراندید، بفرمایید با اینکه از شغل آقا سعید مطلع بودید چه شد با ایشان ازدواج کردید؟
همسر شهید می گوید: خب، قبل از ازدواج با آقا سعید در رؤیاپردازیهایم آرزو میکردم با همچین شخصی ازدواج کنم. من خواستگارهایی قبل از آقاسعید داشتم که ساعتها با آنها صحبت میکردم ولی به تفاهم نمیرسیدیم. وقتی که آقاسعید آمدند انگار مُهری بر دهان من زدند و همان موقع مِهرش بر دلم افتاد و بله را گفتم. این مِهر در این ۶ سال هر روز بیشتر و بیشتر میشد. بعد از شهادتش در این چهل روز خیلی دلتنگم و این دلتنگی خیلی اذیتکننده است برای منی که هرجایی که میروم و نبودنش را حس میکنم خیلی سخت است و قلبم را فشار میدهد این دلتنگی…
برای پسرم آقا هادی که دو ساله است خب خیلی نگران بودم حقیقتا و کمکم دارد نگرانیم کم میشود چون به خود سعید سپردم که کمکم کند و انشاءالله مسیر پدرش را ادامه دهد.
یادم است در جلسه خواستگاری یکی از نکاتی که به من گفت از محدودیتهای کاریش بود و گفت احتیاج به همراه دارم. و من در این شش سال دوران ازدواج مان، تلاش کردم همراه آقا سعید باشم. همان طوری که مادر آقا سعید گفتند و به درستی اشاره کردند سعید بسیار سختکوش بود و این مطلب را من به چشم دیدم مخصوصا زمانی که همراه آقا سعید در سوریه بودم. سعید به شدت کار میکرد و وقت میگذاشت برای کارش و دغدغه داشت و من نگرانش بودم چون کار حساسی داشت سعی میکرد به نحو احسن کارش را انجام دهد و واقعا مسئولیتپذیر بود. من یک بار بهش گفتم اینقدر خودت را اذیت نکن سعید جان، تو تلاشت را میکنی. گفت نه، من مسئولم، باید دقیق باشم، دارد هزینه میشود. این همه خون شهدا ریخته شده است. ممکن است با یک اشتباه یک بیگناه کشته بشود… یک شب دیدم در حال خودش است. بهش گفتم سعید چیه، تو فکری؟ گفت خیلی دوست دارم یک کار تاثیرگذار انجام بدهم. گفتم میخواهی چکار کنی دیگر؟ الان در سوریه هستی و یکی از کارهای مهم را داری. به عکس حاج قاسم در اتاق اشاره کرد و گفت میخواهم مثل حاج قاسم کار تاثیرگذار انجام بدهم…
من فکر میکنم سعید مزد سختکوشیهایش در این سالها را گرفت. هم از نظر خودسازی معنوی هم از نظر کاری بسیار زحمت میکشید و سختکوش بود. و نوع شهادتش به خوبی ثابت میکند که مزد سختکوشیها و زحماتش طی این سالها را گرفت.
*شما همراه آقاسعید در سوریه زندگی میکردید، قطعا زندگی دور از خانواده و وطن آن هم با داشتن یک کودک ۲ ساله و نبود امکانات خیلی سخت بوده، خیلی از خانمها قبول نمیکنند چنین کاری کنند، شما چه طور حاضر شدید این سختی را به جان بخرید و همراه آقا سعید به سوریه بروید؟
خب راستش، برای رفتن به سوریه خیلیها مخالفت کردند و من هم مقداری نگران هادی ۲سالهمان بودم چون کوچک بود ولی من گفتم چون من همان ابتدا قول دادم که همراه باشم با سعید اینجا هم همراهی کنم و چون شهادت برای خانمها کمی دور است در اینجا گفتم شاید در سوریه به فیض شهادت نائل شوم که توفیق نشد. سوریه هم بودیم آقا سعید به سبب کارش گاهی ۴۰ تا ۵۰ روز نبودند و این برای من خیلی اذیتکننده و سخت بود ولی من هر سختی و مشکل را تحمل میکردم که فقط درکنار آقا سعید باشم. تنها دغدغه من پسرم هادی بود وگرنه یکی از دوران شیرین زندگیام در سوریه بود فقط به خاطر این همراهی که با سعید داشتم… خبر شهادت سعید را من ابتدا از زیرنویس شبکه خبر متوجه شدم و چند ساعت طول کشید که پیکرش را از زیر آوار بیرون بکشند و آرزویم بود برای آخر صورتش را ببینم…