اخبار پوششی و تولیدی قماخبار عمومیاخبار قماخبار مهم

روایت خبرنگار ما از واقعه کربلا: وقتی تاریخ زمین در یک نیم روز جاماند

زهره مهرنوروزی

آستان بهارستان؛ هوا دم کرده و غبار آلود بود؛ مردانی را می‌دیدم که هر کدام با شتاب به سویی می‌رفتند. صدای زنگوله شتران شنیده می‌شد. تا چشم کار می‌کرد صحرا بود و صحرا؛ سیاهی لشکر ابن زیاد آن دور دست‌ها پیدا بود. این سو کاروان اباعبدالله بود که دراین نقطه که گویی مرکز زمین باشد اتراق کرده بود.

از کنار خیمه‌ها عبور می‌کنم تازه سر شب است پشت سر بانو حرکت می‌کنم خیمه سپه سالار کمی بزرگتر به نظرمی‌آمد، من خبرنگارم و از سال ۱۴۰۱برای تهیه خبر واقعه عاشورا، به سال ۶۱هجری قمری سفر کرده‌ام تا هرچه را می‌بینم بنوسیم وگزارش کنم.

قصه راوی

بانو که راوی کربلاست بی‌توقف مرا با خودش می‌برد. ۹روز است که کاروان ابا عبدالله الحسین دراین صحرا توقف کرده. مشک‌های خالی بر زین اسب‌ها دیده می‌شود. دو اسب سوار به سمت خیمه سپه سالار می‌آیند اینجا بانو مکث کرد مسیردو سوار را دنبال می کند که به سمت خیمه برادرش عباس می‌روند وقتی آن دو رفتند راهش را کج می‌کند به سمت خیمه عباس، بیرون می‌مانم تا بانو برگردد. چیزی حدود نیم ساعت بین این خواهر و برادر صحبت‌هایی رد و بدل شد. دوباره به راهمان ادامه می‌دهیم بانو به خیمه برادرزاده‌اش سری می‌زند. سجاد در تب می‌سوزد آنجا از پرده بالا زده خیمه می‌بینم که عمه کنار برادر زاده نشست دست بر پیشانی او گذاشت و ذکری را زمزمه کرد.

امان نامه ابن سعد

گفت: «علی جان از جانب ابن سعد برای عمویت عباس امان نامه آورده بودند که فردا به میدان نرود همین امشب از پدرت جدا شود، اما عمو حتی اجازه نداد نامه را باز کنند برادرم می‌گفت بخاطر این دو پیک بدشگون نمی‌تواند به چشمان پدرت نگاه کند.»

عمه تعریف کرد که پدر تمام مردان را صدا زده و گفته اگر کسی هست که حق الناسی بر گردن دارد از تاریکی شب استفاده کند برود و عده‌ای هم رفته‌اند.

سری به خیمه رباب زدیم بانوی محجوب و آرام درحالی که گهواره تکان می داد آهسته گفت:«علی اصغر بی تاب است.» غم عجیبی در چهره بانو نشست. دستی بر روی کودک در گهواره کشید و گفت: «رباب جان آرام باش ما قمر بنی هاشم عباس را داریم او حریف صد لشکر است.» دلم می‌خواست کنار مادر علی اصغر می‌نشستم او که امام حسین علیه السلام درباره‌اش فرموده بود: «دوست ندارم جایی بروم که رباب نباشد.» بی شک امام چیزی درباره مقام وجایگاه این مادر نزد خدا می‌دانست که دیگران بی خبر بودند.

خیمه بانو

مقصد آخر خیمه بانو بود تمام زنان و کودکان در آنجا جمع بودند.

چهره‌ها مثل ماه می‌درخشیدند، اما پژمرده و غم گرفته، سکینه و رقیه را شناختم. در بین زنان، شهربانو مادر امام سجاد و ام لیلا مادر حضرت علی اکبر را می‌دیدم، از صحبت بچه‌ها دانستم همه تشنه هستند چون دشمن سه روز است که فرات را محاصره کرده تا آبی به خیمه‌ها نرسد.

بانو برقعه برداشت و نشست دختر بچه‌ها بی خیال فردا گرداگرد بانو به خواب ناز رفتند بانو ذکر «امن یجیب» می‌خواند او داغ مادر جوانش را دیده بود غم پدرش را که شمشیر جهل و کینه فرقش را شکافته بود او غم برادرش حسن را دیده بود که چگونه زهر کینه جگرش را تکه تکه کرد. او را عقیله‌اش می‌خواندند عقیله بنی هاشم.

آمادگی بانو

بانو به نماز ایستاد چند ساعتی نگذشته بود که پسران بانو به دنبالش آمدند که امام با او کار دارد همراهش شدم، اما پشت در خیمه امام ایستادم . شنیدم که امام به او گفت:« خواهرم ساعتی از فردا را امشب ببین به مابین دو انگشتانم نگاه کن.» من صدای گریه بانو را می شنیدم مگر او چه می‌دید که چنین می‌گریست؟

بیشتر که دقت کردم دانستم تمام ماجرای نیم روز عاشورا را برای بانو تعریف می‌کند تا برای فردا آمادگی داشته باشد. من می‌دیدم که علمدار لشکر کم سرباز امام به دور همه خیمه‌ها می‌چرخید، اینجا حضرت علی اکبر پسر بزرگ امام حسین حضور داشت، حضرت قاسم و حضرت عبدالله پسران امام حسن هم بودند، ظهیرابن قین و حبیب ابن مظاهر هم بودند و حربن ابن ریاحی که تنها دو روز بود به یاران امام پیوسته بود.

دشمن بد عهد

نماز صبح کمی دورتر از خیمه‌ها به جماعت برگزار شد. بانو سوره یاسین را خواند برخاست و به خیمه‌اش برگشت شتران دیگر شیری نداشتند تا کودکان برای رفع تشنگی بنوشند. همه می‎دانند اگر شتر آبی ننوشد شیر نمی‌دهد حال اینکه سه روز بود تمام کاروان تشنه بود.

دل در دل بانو نبود خبر رسید که حرابن ریاحی به میدان لشکریان ابن سعد رفته است. حرابن ریاحی آمده بود که با امام حسین بجنگند او یک دلاور بود و رزمش تماشایی بود. حرهمانند جنگاوران عرب در رجز خوانی‌هایش به همه می‌گوید اینکه در مقابلش صف کشیده‌اید فرزند پیامبر است او حجت را برلشکریان تمام می‌کند تا فردای روزگار نگویند نمی‌دانستیم.

به همین علت شمر و ابن‌سعد در شهادتش تعجیل می‌کنند. هرچند که این دلاور به قد شجاعت و غیرتش دشمنان را کشت، اما یک تن حریف هزار تن نیست و در نهایت با ضربه‌های صدها نیزه و شمشیر به شهادت رسید و در دامن امامش جان سپرد.

دختران نگران

خبر شهادت حرابن ریاحی که به خیمه رسید دخترها نگران شدند، اما کسی حرف نمی‌زد. بانو گفت:«عزیزانم تا عباس کنار ماست غمی نداریم او شجاع است دشمن جرات حمله ندارد.»، در این حین پسرکی از بیرون خیمه داد می‌زد :«عمه بیرون بیا عمو عباس رفت تا با مشک پر برگردد.» بچه‌ها به هم نگاه کردند سکینه گفت: «ما که آب نخواستیم عمو برای چه رفت من شنیدم ،دشمن تمام فرات را محاصره کرده .» بانو برقعه زد و بیرون دوید و من هم به دنبالش.

عباس و مشک خالی

عجیب بود بچه ها سه روز بود آبی نخورده بودند. اما وقتی شنیدند عموی آنها رفته است آب بیاورد همه بر آشفتند و نگران عمو شدند انگار تشنگی فراموش‌شان شده باشد.

امیرلشکر از امام اجازه گرفته بود که سقا شود آب به کودکان برساند. غیرت کدام عمویی قبول می‌کرد کودکان از تشنگی وعطش بنالند و او آسوده باشد. تا ما خودمان را به خیمه سپه سالار برسانیم او با مشک خالی رفته بود که ازفرات آب بیاورد. امام به عمود خیمه عباس تکیه داده بود ازقدرت و شجاعت برادرش مطمئن بود او را در جنگ های سختی مانند صفین و نهروان دیده بود که چگونه دلاورانه می‌جنگد، اما برخلاف ظاهر آرام امام از دلش چیزی دیگری می‌گذشت.

عباس در قلب معرکه

خواهردل نگرانتر از آنی بود که قابل بیان باشد، حالا دیگر تمام مردان هم به بیرون آمده بودند، تا نظاره گر شجاعت قمر بنی‌هاشم باشند .بانو و دیگران را نمی دانم، اما من دلم می‌خواست به جای اینکه به انتظار آمدنش بنشینم جامه رزم می‌پوشیدم سوار بر اسبی به دنبالش به سمت فرات می‌تاختم، می‌تاختم تا ببینم وقتی این امیر تشنه لب به فرات وسوسه انگیزمی‌رسد با اینکه خودش تشنه است این سقای آب و ادب چه می‌کند؟ با او می‌رفتم تا هنگام بازگشت حواس دشمن را پرت می‌کردم تا در آخرین لحظات از امام خواهش نکند که پیکرش را به سمت خیمه‌ها نبرد تا شرمنده بچه‌های تشنه لب نباشد.

نمی‌دانم آن ساعت‌های سخت چگونه گذشت که صدای الله اکبر امیر لشکر امام حسین علیه السلام در صحرا پیچید. به یکباره نگاه‌ها به سمت اسب سواری رفت که روبه سوی خیمه‌ها می‌تاخت که ناگهان نیزه‌ای به دست چپش اصابت کرد نیزه دوم به دست راستش، نیزه سوم بر گردنش، نیزه چهارم بر مشک آب، حال سقای تشنه لب دیگر روی بازگشت به خیمه‌ها نداشت این صحنه‌ها را همه دیدند نیزه‌های دشمن مانند باران بر سرش می بارید. امام حسین دوان دوان خودش را به عباس رساند که حالا دیگر از اسب به زمین افتاده بود وعمودهای پی درپی دشمن برجانش نشسته بود، امام در چند قدمیش بود که از نای جان فریاد زد برادر مرا دریاب. پیکرش غرق خون بود، بانو برسرش کویبد و نشست، سرخونین عباس در دامن امام بود که روحش بخدا پیوست و اینگونه لشکر امام حسین بی امیر شد.

نوجوانان کربلا

صدای هلهله و شادی دشمن به گوش می‌رسید هیچکس باورش نمی‌شد این دلاور بی آنکه رزم کند اینگونه به شهادت رسید، امام از اندوه دلش عمود خیمه امیر را برداشت تا همه بدانند که عباس دیگر بین آنها نیست، اما به نظر می‌آمد قامت امام خم شده است. هیچ کس نمی‌دانست چطور، امام را تسلی دهد.صدای شیون زنان و کودکان بلند شد. حالا دیگر نوبت علی اکبر بود، اما تا حضرت قاسم یادگار امام حسن علیه السلام، وهب، حیبب ابن مظاهرو ظهیر و پسران عمه زینب باشند که نباید علی اکبر به میدان برود، آنها یک به یک به میدان رفتند دلاورانه جنگیدند و به شهادت رسیدند.

من دیدم که بانو وقتی پسرانش به شهادت رسیدند از خمیه بیرون نیامد تا نکند برادر شرمنده شود. قاسم نوجوان توانسته بود به عمو نشان دهد که به اندازه ۱۰۰سال علم و دانشش در همین چند روز افزایش یافته است عمو وقتی از او درباره شهادت می‌پرسد پاسخ می‌دهد «شهادت در نگاه من از عسل هم شیرین تر است».حضرت علی اکبر ازمادرش اجازه گرفت تا به میدان نبرد برود از غریبی بابا نگران بود عمه را با خود برد تا وساطت کند گرفتن اجازه میدان از پدر آسان نبود.

جوانان بنی هاشم

همه جوانان بنی هاشم به شجاعت معروف بودند. حضرت علی اکبر مانند حضرت قاسم شجاعت را از خاندان پدری به ارث برده بود، نه از دشمن باکی داشت و نه از شهادت ترسی داشت. این را می‌داند تنها راه قانع کردن پدر برای رفتن به میدان قسم دادن امام به مادرش است. همین کار را انجام داد و به میدان رفت، او شبیه ترین فرزندان به پیامبر بود. این را از بانو شنیدم که امام هربار که دلش برای جدش تنگ می‌شد به سیمای علی اکبر می‌نگریست.

وقتی حضرت علی اکبر به میدان رفت پدر تا زمانی ایستاد تا پسرش را روبه روی دشمن ببیند باقی ماجرا را تاب نیاود، اما این سرباز رشید پدر بعد از خواندن رجز به صف دشمن زد شمر و ابن سعد دیدند این جوان شجاعانه لشکر را از تیر می‌گذارند دست به کارشدن و با شمشیر و نیزه بر سرش ریختند چنان ناجونمردانه بر او تاختند وقتی امام حسین رفت تا پیکر پسرش را به سمت خیمه بیاورد پیکر سالمی برجای نمانده بود وقتی ام لیلا مادر بی‌تاب علی اکبربه نزد امام آمد به چشمش دید که او نای ایستن بر روی اسب را ندارد خودش دانست که چه شده است.

آفتاب ظهر

آفتاب ظهر کربلا بالا آمده بود امام پیکی به لشکر ابن سعد فرستاد تا اجازه دهند نماز ظهر را بخوانند. دشمن در ابتدا پذیرفت، اما از آنجا که بدعهدی کار دشمنان امام بود رحم نکردند و با باران نیزه به نماز گذاران تاختند همه یاران امام به شهادت رسیدند، سجاد  همچنان در بستر بیماری بود دشمن از امام تسلیم می‌خواست تا به کشتارش پایان دهد دشمن می‌خواست امام از هدفش باز بماند تا به او اجازه زندگی دهد، ولی امام حسین علیه السلام برای احیا دین جدش نهضتش را آغاز کرده بود و می‌دانست این جماعت کافر اگر مستولی شوند دیگر چیزی از دین پیامبر خاتم باقی نخواهد ماند سیدالشهدی شعارش «هیهات منا الذله» بود امام در این نبرد شهادت را به زندگی که دشمن به او می بخشید ترجیح داد.

کودک سرباز

امام نمازش که تمام شد دید که هیچ یاری برایش باقی نمانده است دیگر باید با این جماعت بی دین حجت را تمام می‌کرد، حضرت زینب را صدا زد و از او خواست تا طفل شیرخوار را بیاورد مگر دل سنگ این جماعت آب شود و هدایت شوند. حضرت زینب نزد رباب آمد و گفت: «رباب جان برادرم طفلش را می‌خواهد.»

رباب لحظه‌ای به لب‌های خشک حضرت علی اصغر نگاه کرد آمد از عمه کودک قول بگیرد که بچه را به او بازگرداند، اما حالا زینب هم دغدار بود او درخانه امام حسین زندگی کرده بود از همه خلق و خوی امام آگاه بود می‌دانست امام بی دلیل کاری نمی‌کند پس تردید برای چه؟ کودک را از گهوار برداشت و سخت درآغوشش فشرد و سپس به دستان حضرت زینب سپرد، عمه از شرم سرش پایین بود چون نمی‌توانست تضمین دهد که طفل را سالم باز گرداند.

رباب از خیمه بیرون نیامد نمی‌خواست پدر اذیت شود. معرفت از وجود کربلاییان می بارید. دلم نمی‌خواست ببینم دیگر چه می‌شود چندی نگذشت که امام درحالی کودک در آغوشش به شهادت رسیده بود به در خیمه آمد خواهرش را صدا زد رباب یقین داشت که طفلش سیراب شده است و به چشمان غمبار زینب نگاه کرد پی برد که طفل هم به یاران آسمانی امام پیوسته است؛ دیدن شهادت یک طفل آسان نبود.

امام حسین آمده بود که با اهلبیتش وداع کند. دختران به دور ذوالجناح حلقه زدند، پدر همه را به عمه زینب سپرد و زینب را به خدا، لحظه وداع بود، اما برادر یک امانتی نزد حضرت زینب داشت و آن پیراهنی کهنه بود که امام می‌بایست زیر جامه رزم می‌پوشید این یادگاری بود که مادر به حضرت زینب سپرده بود، خواهر می دانست پوشیدن این لباس به معنای پذیرقتن مقدرات است که خدای عالمیان از آن راضی است. این آمادگی برای شهادت بود که وقتی لشکر دشمن برای بردن غنیمت برای کندن لباس تنش رفتند از این پبراهن کهنه بگذرند.

وداع اهل‌بیت

لباس را به دستان برادر سپرد اما دخترها از اسب پدر جدا نمی‌شدند و اجازه حرکت نمی‌دانند امام ملتمسانه از حضرت زینب خواست تا بچه‌ها را به خیمه بازگرداند. عمه همه بچه‌ها و زنان را به خیمه بازگرداند، اما خودش نمی‌توانست در خیمه بماند.

او در چند ۱۰متری میدان جنگ بر روی تپه‎ای نشست تا ببنید برادر در میدان مبارزه چه می کند من دل دیدن نداشتم همین پایین نشستم و منتظر شدم تا بانو از آن تل خاکی پایین بیاید.

صدای امام را می‌شنیدیم که بلند فریاد می زد «هَل مِن ناصر یَنصُرُنی.آیا کسی هست که مرا یاری کند؟» گمان می‌کرد شاید در صف این دشمن کسی باشد که به او لبیک بگوید، اما این جماعت درست مصداق همان آیه سوره یاسین بودند که پدرانشان به دین خدا نگرویده بودند و آنها هم مسلمان نمی شدند. و خداوند هم می فرماید: ما در گردن‌هاى آنان تا چانه ‏هایشان غل‌هایى نهاده‏ ایم به طورى که سرهای‌شان را بالا نگاه داشته و دیده فرو هشته‏ اند. پس امیدی به این جماعت کرو کور نبود که تا قیامت ننگ امام کشی را بر دوش می‌کشیدند.

ناگهان پسرکی از خیمه زنان بیرون دوید و به سمت میدان رفت بانو فریاد زد:« عبدالله باز گرد جان عمه بازگرد این جماعت به طفل شش ماهه رحم نکردند باز گرد.»، از زبان بانو شنیدم که عبدالله وقتی امام از اسب به زمین افتاد خودش را روی عمو انداخت که شمشیر به جسم مبارک عمو اصابت نکند، اما سربازان دشمن آمان نمی‎دهند و بی درنگ پسر کوچک امام حسن را نیز درکنار عمویش به شهادت می‌رسانند.

نمی‌دانم چقدر زمان طول کشید که دیدم بانو به سر زنان از تل پایین می‌آید ذوالجناح درحالی که پر از نیزه و زخم بود به سوی خیمه‌ها دوید امام حسین را دشمن نابکار شهید کرده بودند و تاساعتی دیگر دشمنان برای دست یافتن غنیمت به خیمه اهل بیت امام حسین علیه السلام هجوم می‌آوردند، آتش می زدند و غارت می‌کردند.

تا ساعتی دیگر سرهای شهدای کربلا بر نیزه‌ها می‌شد و اهل ییت امام حسین علیه السلام به اسارت می‌رفت تا در هر شهری آنان را بچرخانند. بانو می‌دانست شام غریبان در راه است.

یزید که به گمان خودش پیروز شده است مجلس بزمی به راه خواهد انداخت. حال رسالت بانو شروع شده بود او باید کربلا را روایت می‌کرد او باید نهضت برادر را به ثمر می‌رساند او همچون یک خبرنگار وظیفه الهی‌اش گفتن حقایق بود. می‌دانست چه کند بلد بود چگونه دشمن را رسوا کند او همه حقایق را به چشم دیده بود و از برکت تلاش های او قیام امام حسین علیه السلام برای جاودان ماند.

تاریخ زمین سال‌های مدیدی است که در نیم روز عاشورا جامانده است و ما محرم هر سال این تاریخ را مرور می‌کنیم و بر مصیبتی که به اهل‌بیت امامان گذشته است اشک می‌ریزیم. گویی که هیچ فاصله زمانی بین ما و عاشورای سال ۶۱هجری قمری وجود ندارد.پایان پیام/۱۱۰

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا