اخبار پوششی و تولیدی قماخبار قماخبار مهم

خاطره ای از سفر به مشهد: سفری که ۲۵ سال بر عمر پدربزرگ افزود

فاطمه سادات محمدی

آستان بهارستان؛ سلام آقا؛ از کودکی به یاد دارم سفرهای‌مان را به مشهد با قطار، اتوبوس، هواپیما، خودرو شخصی و کرایه‌ای؛ هر طوری بود خودمان را برای پابوسی آستان تو هر ساله به خراسان می رسانیم؛ خودت که می دانی، ولی من این بار می‌خواهم از خاطره آمدن‌مان در سال ۶۹ به مشهد بنویسم.

شش ساله بودم که با محمودآقا راننده، که یک خودروی پیکان آبی رنگ داشت به سوی مشهد حرکت کردیم؛ پدربزرگ را هم با خود بردیم؛ او جلو نشست و من و نیره پنج و علی‌رضای چهار ساله با مامان و بابا عقب نشستیم.

به دلیل اینکه پدربزرگ با ما بود این سفر صفای بیشتری داشت؛ در طول راه با شیطنت‌های ما فقط تبسم بر لب داشت؛ قرآن می خواند و بیشتر سکوت می کرد و هرگاه صحبت می‌کرد یک پند آموزنده را به ما آموزش می داد.

هوا گرم بود و هر کجا آب و درختی بود چندین خودرو پارک شده بود؛ ما هم توقف می‌کردیم؛ یک جا در راه استخری بود و چند درخت که مردها و پسربچه‌ها از شدت گرما مانند برگ‌های پاییزی که روی هم بریزد، در آن ریخته بودند.

بالاخره با تحمل گرماها و سختی راه، با هر زحمتی بود به مشهد رسیدیم اما گرما پدربزرگ را خیلی اذیت کرده بود؛ هرچه دستمال خیس کردیم و روی سر او انداختیم و چادر از زیر شیشه داخل کردیم تا نور آفتاب او را کمتر اذیت کند فایده‌ای نداشت.

او گرمازده شده بود و وقتی ما به مشهد رسیدیم گفت که حالش خوب نیست؛ او فرد درون‌گرا و بسیار کم‌حرف بود و دیر گفت که حالش خوب نیست، او را به دارالشفاء امام رضا(ع) رساندیم و همه ناراحت بودیم.

به من، نیره و علی‌رضا گفتند شما در فضای سبز بیمارستان بنشینید و پدربزرگ را به داخل بیمارستان بردند ما دعا می‌کردیم که او زود خوب شود.

چشمان مادر اشکبار و قرمز بود مثل اینکه حال پدربزرگ هر لحظه بدتر می‌شد؛ شوهرخاله‌ام پیش از ما به مشهد آمده بود؛ تماس گرفتند او هم به بیمارستان آمد.

شنیدیم که او سکته مغزی کرده اما از سکته چیزی نمی‌فهمیدیم اما از حالت اطرافیان متوجه وخیم بودن اوضاع شده بودیم.

ما سه تا غم‌زده و غریب در گوشه‌ای از حیاط بیمارستان مدت‌ها می‌نشستیم و چشم‌مان به در بود تا مامان و بابا بیایند و خبر خوبی بدهند؛ تمام اشتیاق و آرزوهای‌مان برای این سفر نقش برآب شده بود.

یکی از پزشکان که دیده بود چند روز است که جای‌ما سه نفر از صبح تا بعد ازظهر در فضای سبز بیمارستان است آمد و از ما پرسید شما برای چی هر روز اینجا می‌نشینید؟ من قضیه را تعریف کردم.

دلش به حال ما سوخت و با گشاده‌رویی گفت: ناراحت نباشید خوب میشه من می‌روم ببینم وضعیت پدربزرگ‌تان چطور هست میام بهتون اطلاع می دهم.

او رفت چشم‌مان به در میخکوب شده بود تا بیاید اما خیلی دیر بیرون آمد؛ وقتی هم که آمد یک نگاهی به ما کرد و سرش را زیر انداخت و با ناراحتی از طرف دیگری رفت.

خواهر پدربزرگم هم به مشهد آمد و پس از ملاقات او بیرون آمد و با گریه و زاری می‌گفت الان وقتش هست که به آق حسین پسر بزرگش بگویید از قم بیاید، دیگه باید زنگ بزنید، دیگه فایده‌ای ندارد…

دکترها گفتند علائم حیاتی کم شده؛ مامان در سر خودش می زد؛ شوهر خاله‌ام رو به او کرد و با صدای بلند گفت: برای چی اینجا ایستادی برو باباتو از امام رضا(ع) بگیر.

مامان هم به سرعت سمت ما آمد و علیرضا را بغل کرد و دست ما را گرفت و می‌کشید و می‌برد؛ چادرش روی زمین کشیده می‌شد و زیر پای ما می رفت اما دیگر حواسش به این مسائل نبود؛ ما هم افتان و خیزان می‌رفتیم.

روز عاشورا بود جمعیت مانند سیل شناور اطراف حرم امام رضا(ع) موج می‌زدند، دسته‌های عزاداری پشت سر هم می‌آمدند و می‌رفتند.

از درب ورودی حرم وارد شدیم که دیدیم نیره نیست هرچه اطراف را دیدیم، پیدایش نمی‌کردیم.

مامان ناامید شد و گفت دراین جمعیت او دیگر پیدا نمی‌شه و علیرضا را به زمین گذاشت و رو به ضریح امام رضا(ع) با صدایی لرزان و بلند گفت: یا امام رضا(ع) این همه راه را به عشق شما آمدیم این بود مهمان نوازیت؟! و بلند بلند گریه کرد.

همه به ما نگاه می‌کردند، او ادامه داد: من با این دو بچه و آن که گم شده و پدری مریض در شهری غریب چکار کنم؟ و بدون این که در حرم بنشینیم با گریه رفتیم.

از در که بیرون رفتیم نیره را دیدیم که در بغل یک سرباز است و چند تا تنقلات هم دستش هست، از خوشحالی داد زدیم و دویدیم کنارشان مامان گفت: این بچه من هست و دو سرباز با خوشرویی او را به ما دادند؛ چقدر از آن ها تشکر کردیم و رفتیم(اما هنوز هر زمان که یادمان می‌افتد دعای‌شان می‌کنیم).

مامان محکم دست ما را گرفت و به هتل رفتیم اما تا رسیدیم خانمی از بیمارستان تماس گرفت و گفت به من گفتند به شما بگویم به بیمارستان بیایید و پدرتان را ببرید.

مامان دست روی قلبش گرفت و گفت چه خاکی بر سرمان شد و ما را که از گرسنگی بی‌حال شده بودیم سراسیمه به بیمارستان برد.

دیدیم پدربزرگ سرم به دست در سبزه‌های بیمارستان ایستاده و منتظر ماست؛ پرستارها گفتند: باور کردنی نیست مانند معجزه هست زیرا بیمار شما از مرگ حتمی برگشت و به ما گفت: زنگ بزنید و بگویید بیایند مرا از بیمارستان ببرند؛ هر چه گفتیم از روی تخت بلند نشوید به حرف ما گوش ندادند و گفتند من حالم خوب است بگویید بیایند مرا ببرند؛ باورمان نمی شد از خوشحالی اشک در چشمان‌مان حلقه زده بود.

ما خود را در آغوش او انداختیم؛ مامان به گریه افتاد و گفت: به‌خدا که امام رضا(ع) صدای همه را می شنود و مهمان نواز است.

ما به اقوام‌مان که در قم بودند هیچی نگفته بودیم اما دایی بزرگم تماس گرفت و گفت: ظهرعاشورا خواب دیدم که بابابزرگ از حرم امام رضا(ع) با نانی به خانه آمد که خیلی از خودش بزرگتر و بلندتر بود وارد اتاق شد و من از دیدن آن نان بلند تعجب زده بودم.

ما آن زمان سختی کشیدیم و ناراحت بودیم اما شاید مقدر این بود که خداوند به واسطه امام هشتم(ع)عمری که ۲۵ سال بلندتر از عمر پدربزرگ بود را به او داد و این از عنایت امام مهربانی‌ها بود که تا سال‌ها بعد او را داشته باشیم.

خدا رحمتت کند آقا مصطفی محمودزاده قمی

نوشته های مشابه

‫۲ دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا